نوزده اردی بهشت 94...
دومین جلسه ی حرف زدنا تموم شد این بار طولانی تر از قبل و احتمالا دفعه ی آخر تا شبِ جمعه ایه که خانواده ها حرفاشونو میخوان بزنن.دم در یک ثانیه قبل از این که دستگیره رو بچرخونه کشوندمش سمت خودم وول خودم تو بغلش.مماخمو گذاشتم رو مماخش ُ فقط بوش کردم..هنوز اتاقم بوی خنکیِ عطرشُ میده.دستام هم...بعله ما انقدر لوسیم که هیچکدوممون دلمون نمیخواست از اتاقم بیایم بیرون.سرمُ کردم لای اون دکمه اولیه ی لباسش میگم ببین من از این به بعد جام همینجاست از گوشه ی چشمم اشکم سر میخوره رو سینه ش ...میگه شما سرتُ بالا بگیر بالام جان ...تو باید بخندی به تموم دنیا،دیدی بالاخره واقعنیِ واقعنی اومدم ،دیدی با همه جنگیدم تا مالِ من بشی... و اشکاهای من همچنان شر شر.
تو حرف زدنا و صدا کردنا اسممُ صدا نمیزنه بهم میگه بالام جان ... خوشبختانه میدونه تو رابطه ی ما واژه هایی همچون عزیزم، عشقم، نازنین واژه های چندش و لوسانه ایه ست و که از نظر من کاملا منسوخ شده س و من از همین طرز ادا کردنش و بالام جان گفتناش رضایت کامل دارم نخطه
بیست اردی بهشت 94
نمیدونم پارچه کت دامنی و تور توری که قراره روش کار شه چه رنگیه...یه رنگِ کوفتی خوووب انگار که شیری و طلایی و گلبهی و صورتی کم رنگ رو هم زده باشی.با چادر سفید حریر با گلای پنج پر ِ گلبهی.تمام مدت دیروز وقتی تو پاساژ راه میرفتم حس میکردم خوابم.تمام مدت دیروز دختری رو یادم میومد که تو تاریکی شب زیر نور ماهی که از پنجره ش میتابید از اشک خیس میشد.تو تمام اون روزا میدیدم خدا رو که داره نگام میکنه.اما از نگاش هیچی نمیفمیدم نه بم میگف دل بکن نه بم میگف دل بسپار.بهم میخندید و من نمیفمیدم معنی خنده های خدا رو...این روزا که قرار شده جشن عقدم تو همون اتاق پشت همون پنجره زیر همون نور ماه باشه میفمم دلیل خنده هاشو و گریه م میشه از ناباوری اتفاقی که داره میفته.گاهی ناباوری ادمها نه به خاطر شرایط طرف مقابلشونه نه به خاطر سطح زیباییش/تحصیلات/موقعیت اجتماعی و ... یا هر چیزی که اولویت داره.گاهی یاد حرف الی میفتم به این که این ادم معمولیه مثل خیلی از ادم های دیگه...اما واقعیت اینه که من هیچ ادم معمولی ه دیگه ای رو به اندازه این ادم نمیتونم دوست بدارم و خب شاید دلیل ناباوری من به خاطر حجم دوست داشتن خودم باشه.نه صرفا به خاطر ازدواج با این ادم.این روزا صدای جیک جیک گنجیشکا تو هوا و پیچیدن باد تو حجم خوش رنگ سبزیه درختا و منی که میون یه عالم رنگ و پارچه و گل و شمع ووول میخورم.خنده های اون روزت واسه همین روزا بود بم میگفتی خره انقد گریه نکن میدمش بت.
قبل از اومدن عکس دسته گلی که برام خریده رو بم نشون میده...البته که کم لطفیه بگم دسته گل چون تقریبا هم قد خودم بود.خب همه چیز اون طوری که ما انتظار داریم پیش نمیره.خانواده ی من رو بحث مهریه هیچ نظر و بالا پایین کردنی نداشتن چون اولش بابا گف که دخترم کالا نیس که من سر این چیزا بخوام صحبت کنم و فلان...اما خب یه سری شروط دیگه بود که نزدیک یک هفته زندگی رو از من گرف اما خب خداروشکر به خاطر من همه ی شرایط رو پذیرفت.اینجا بود که دوست داشتنش باورم شد.اون شب به محض اینکه خونه رسید برام نوشت حواست بود مثل ماه شب چارده میدرخشیدی میون جمع؟
سه خرداد نود و چهار...
به وقتِ خوش استرس قبل از ازمایش خون.به بوی تو و
گرمی دستات وقتی تو تمام مسیر خداروشکر میکردی که کنارتم و من؟من این روزا در حالت من هیچ من
نگا قرار دارم.فک نمیکردم مدل خواستنت پا به پای من باشه حتی یکم بیشتر...تمام مدت دستمو بو میکرد و میگف هیچی قشنگ تر از این لحظه نیست که میدوونم مال ِ منی.بازوی چپم از واکسن خیلی درد میکرد به سختی تکونش میدم میگه دستت بهتره؟ میگم نه هم یکم
تب دارم هم این درد میکنه...میگه اشکال نداره دردش بیشتر از درد عاشقی
نیس...میگم نهههه دردش خیلی لذتناکه.اصن کاش همه ی دردای دنیا این شکلی
باشن.کاش
به هوا اعتباری نیست
سرد و گرم شدنش
لرزاندنش
کلافه کردنش
تو اعتبار حال و هوای من باش...
خب من به فدات که عروس خانوم
اینجوری نگوووو مردم از خجالت:***
عرووووووووس
مهساااا میخوام ادرس وبلاگتو بذارم تو وبلاگم اکشال نداره؟اخه گفتم شاید کسایی کمتون کنن.من پیداتون کنم واسشون :)))
نه گشنگم بذار.من از گم شدن بدم میاد
میدونی کیفش چیه؟؟؟اینکه همه ی اینایی که میگی تصویرشون میاد تو ذهنم.اخ چقد خوب تعریف کردی :*** به قول خودت یه جوری که لوس نباشه.
وای خب خیلی خوشالم که لوس تعریف نکردم هر چند این مدت همه ش حس میکنم لوس شدم
ماچ گنده ی خامه دار