این روزا دارم درد جدیدی روتجربه میکنم.جهان افقی و کمر درد.عصبی شدن رگ سیاتیک.آمپولای دکتر دردمُ کم نکرد،بابا سرهنگ مدام باهام در تماسه و از توی دارو خونه ش آمپول روباکسین تجویز کرده و داده دست پسرش کلی هم سفارش کرده که اروم بزنه برام.دردش موقع خواب دیوانه کننده میشه کوچکترین حرکتی درد رو میریزه توی تمام تنم.دستشُ گذاشته زیرِ کمرم،پاهام ُ بلند کرده گذاشته زمین که راحت تر بتونم از تخت بیام پایین و با دست دیگه ش همه ی وزن منو تحمل میکنه تا از جا بلند بشم.به زور چند قدم راه رفتم ،خواسم دردمُ قورت بدم اما نشده.از شدت درد سرمُ کردم تو یقه ش مثه ابر بهار گریه کردم.با یه دست اشکامُ پاک میکرد با اون یکی اون رگ کوفتی رو میمالید که عین یه تیکه چوب خشک شده بود توی تنم.گریه هه خوبم کرد.گاهی ادما با هر مقدار درد روحی/جسمی ،جایی که باید اگه گریه کنن اکی میشن.جایِ بایدِ من؟ زیر لاله ی گوشش.تو این دوماهه که با همیم  دو بار تا حالا پرستارم شده.یکی موقع عمل چشمم یکی هم الان.فک میکنم برای دوماهِ اول شورشُ درآوردم:) 

بعد ماچ به بابا سرهنگ...بابا سرهنگ پیرمرد نی.سنش خوبه.یه پنجاه و پنج ساله ی سرحال که تولدش هر چهارسال یه باره.روز آخر اسفند.از هاپو بودن و جدی بودن زیادشه که بهش میگم سرهنگ.نمیخوام بگم با من مربان تره و فلان...نه.اما من از اول یه سری کارا و حرفا که سختم بود رو رعایت کردم،مثلا این  که هر بار میبینمش بغلش کنم ،ببوسمش و فرقی برام نداشته باشه کجا و چه موقع باشه.بوس و بغل برای من از سخت ترین ِ کاراست .نه برای اونایی که تو قلبمن...برای اونا که دوست داشتنشون هنوز تازه س.با هم که تنها میشیم از بعضی از اخلاقای مخمل میگه که فک میکنه اذیتم میکنه، بهم راهکار میده و میگه چی کار کنی رامش میشه...و من هربار خودمُ مشتاق ِ حرف زدن نشون میدم که همیشه دیالوگ  بینمون برقرار باشه.همه ی هاپو ها یه نشونه دارن که مهربونیشونُ لو میده.(هاپو ها در کل مربانن اما بدشون میاد مربانیش معلوم باشه)مثلا خود من برخلاف این گند اخلاقیم ،با دیدن بی پناهیه یه پیشیِ مریض که گوشه ی خیابون افتاده گریه م میشه.ماما همیشه میگه ادم نامربونا انقد دلشون نازک نی که تِقی بزنن زیر گریه.بابا سرهنگ عاشق اینه که بهش مسیج بزنم یا اینکه باهاش عکس بگیرم...هر چند وخ یه بار باهاش سلفی میگیرم حتی مخمل م تو عکس  دو نفرمون راه نمیدم فقط خودم و خودش .انقد ذوق میکنه که جدی بودنه یادش میره.وقتایی هم که بهش مسیج میزنم ،مسیجمُ بلند برا همه میخونه و میگه عروس کوچیکه برام نوشته و بعد کلی کلمه های عشخ دار در جوابش مینویسه.توی هر رابطه ادم باید قسمتای نرم طرف مقابل ُ پیدا کنه.حس میکنم در مورد خانواده ی مخمل خوب پیش رفتم.قسمت نرم بابا سرهنگ خیلی راحت تر از پسرش پیدا شد...اما مخمل!؟من هنوز گاهی شک میکنم که پنج سال باهاش بودم بس که پیش بینی و رسیدن به قطعیت در موردش سخته.با خودم میگم شاید این خیلی خوب باشه که نشه حدسش زد...اما بیشتر وقتا میترسم .و اینکه کی شهریور شروع شد آخه؟ من واقعا گذر روزها رو از فروردین تا الان نفهمیدم.

نظرات 1 + ارسال نظر
میلو یکشنبه 1 شهریور 1394 ساعت 14:16

:))))))) خط آخرت که کی شهریور شروع شد :))) دقیقا از دیروز دارم همینو میگم... :))


مهسا من قبلا هم بهت گفتم که اصلا بهت نمیاد مهربون نباشی و فکر میکنم واقعا آدم با محبتی هستی.

ما این چند ماه رو ابرا بودیم.هم من هم تو...حق داریم گذر زمان وو نفهمیم.
مرسی عزیزم ...تویی که خوب میبینی:*

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.