دلم نمیخواست این سفرُ برم... حوصله چیتان پیتان کردن و حجم انبوه لباسایی که باید میبردم برای عروسی رو نداشتم،به نظر من هر کسی که راه دور عروسیشه بیشتر از اینکه به فکر مراسم باشه باید اول برای مهمونا هتل رزو کنه که مهمونا با آسودگی خاطر بدون بدو بدو به مهمونی برسن،از مسافرت هول هولی بدم میاد.اینکه میزبان عروسی پسرش باشه و از شلوغی نتونه به مهمونا برسه،ارایشگاه رفتنای هول هولی و غیره.مخملم توی روز عروسی ساقدوش بود،چه تصویری قشنگ تر از این؟که دونه دونه لباساش رو بدم تنش کنه،دکمه سر آستینش رو وصل کنم،کراواتشُ سُر بدم دورِ گردنشُ با دقت تمام بدون میلیمتری کجیً سنجاق ِ کراواتش رو تنظیم کنم...نوبت برسه به عطرش دونه دونه بو کنم بگم کدوما برا امشب مناسبه.تموم لحظه هامُ کیف کردم و به این فک کردم اگه باهاش نمیبودم و میدیدم کسِ دیگه ای داره براش اینکارا رو انجام میده قطعا میمردم از غصه.از توی اینه قدی اتاق نگاش میکنم ،گریه م میگیره بهش میگم ایشالله عروسی خودت.رسم سیب انداختن داماد تو شب عروسی از پنجره ی خونش و اینکه هر کسی اون سیبه رو بگیره به آرزوش میرسه تنها رسمی بود که توی اونهمه رسم و رسوم اضافی نظرمُ جلب کرد.آخرین سیب توی دور ترین فاصله از پنجره سهم من شد،انقد برام حس خوب داشت که خودمم میخوام انجامش بدم.به نظرم جایگزین خیلی خوبیه به جای این حرکات ژانگولری و پر سرو صدایی که تازگیا دم خونه عروس دوماد انجام میدن.
فردای عروسی منتظر هیچ کس نمیمونه میگه من باید مهسا رو ببرم شهرُ نشونش بدم،دونه دونه میریم جاهای دیدنی شهر.دور میدون باباطاهر برا خونه ی سبزمون چندتا چیز کوچولو میخریم.آخ از آهنگاین که برام تو فلش ریخته بود...از شب عروسی ستار گرفته تا کلبه ی عشق امید.تصویری از آرزوم بود اون لحظه که حالا توی مشتم داشتمش.بعد از ظهرش عروس داماد جدید بهمون میپیوندن و بقیه جاها رو با اونا میریم،بهترین صدای همدان بادای ملسی بود که میفتاد به جون ِ برگا و قشنگ ترین منظره مزرعه های افتابگردونش.یکم بد قلقی کردم تو سفر نمیدونم دلیل این همه حساسیتم چیه،موقعی که ساک م رو از صندوق عقب ماشین گذاشت زمین بغلش کردم و در گوشش گفتم ببخشید که انقد اذیت و بونه دارم،انقد به ریز ریزا گیر میدم،انقد مثه همه نیسم.فک کنم بخشید.
یه سری رسمامونو خیلی دوس دارم.تو منطقه ما هم سیب پرت میکنن هم انار.سیب رو ساقدوش دور سر دوماد میچرخونه میده دستش بعد دوماد یه گاز از سیب میزنه و پرت میکنه و انار رو میبوسه و پرتاب میکنه.تازه شب حنابندون که شب آخر مجردی محسوب میشه در واقع یه آتیش بزرگ دور میدون شهر درست میکنن و میرقصن.
اره منم همه ی اینایی که نوشتی رو دیدم به جز انار.مراسم سیب انداختن خیلی حس خوبی داشت