هوا ابر بود.شب ِ آسمون سیاه نبود ارغوانی بود نشستیم روی نیکمت های چوبی پارک. خسته م از صاف نشستن خودمو هول میدم جلو که سرمُ  تکیه بدم به پشت که درختای سر به فلک کشیده ی ساعی رو با آسمونِ دلبر امشب با هم ببینم...وسط حرف زدنش با تلفن سرمُ بلند میکنه دستشُ میذاره زیر سرم به دوستش میگه :گوشی یه لحظه ...رو میکنه بهم میگه سرت درد میگیره اخه رو این چوبا.آسمونُ نیگا میکنم اشکم طبق معمول از گوشه ی چشمم سر میخوره پایین.واسه خدا از لابه لای این همه سبزیِ درختا چشمک میفرستم میگم چه کردی با من آخه؟
نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.