قبلش به تبلیغ های خوب باشیم که از تلویزیون پخش میشه فکر کردم...بعدش لبخند زدم،خوب شدم و یه کار خیلی بزرگ انجام دادم.


الان که مامان ازم پرسید با غذا برات سالاد کاهو درست کنم یا شیرازی دلم  هری ریخت.تا امشب یادم نبود این آخرین سحریایی که پیش مامانم.دارم غصه میخورم ...زیاااد.دلم برای دو نفره هامون و حرف زدنامون تا ساعت پنج صب تنگ میشه.تنگ شده از الان.نمیدونم خیلی حس غریبیه.اصن فک نمیکردم منی که انقد شوق و ذوق رفتن داشتم دچارش بشم.