تو که جونی...

البته که همه بهم میگن اصن بهت نمیاد خجالتی باشی..اما خب حقیقت اینه که من تو بعضی شرایط بیشتر از حس خجالتی حس نا-راحت بودن میکنم.حالا این قضیه واسه کسی که دفعه اولش باشه تا حدودی اکیه اما برای من که با جمع خانوادگی مخملم کلی جنگل و کوه و دریا رفتم نه.خوشبختانه اخلاق منو بلده میدونه که چه همه گنده اخلاقم .تا قبل از رسمی شدن ازدواجمون یه حس نا-راحتی دارم که خب فک میکنم به خاطر جریانای قبلی که با خانوادش داشتم طبیعیه.فردای نیمه شعبان از اونجایی که میدونه من مرده ی شیرینی ام برام یه شیشه گنده تخم شربتی با ظرفای کوچولو کوچولوئه کاچی از هیات دوستش اینا آورد و بم گفت اگه سختم نیس امشب که داریم خانوادگی بیرون میریم توام بیا...خب وقتی نگا کردم به چشماش که چقد خواستن داره قبول کردم.در کمد مانتو ها رو دو لنگه باز کردم ُ افتادم به جون مانتو ها و تکرار این سوال رو مخ که چی بپوشم؟یادم افتاد چقد به پرستو غر میزدم بابت اینکه همه ش مانتو میخره حالا خودم عمیقن به این درد لذت بخش گرفتار شدم.ساعت ٤ بعد از ظهره قرارمون ٧ شبه که بیاد دنبالم.مسیر خونه تا ماشینُ میاد دنبالم سر خیابون که میرسیم بابا سرهنگ و مامانش از ماشین پیاده میشن و مراحل صعبِ بوس و بغل و اینا...بابا سرهنگ بهم میگه بابایی خوبی؟و من میمیرم از این همه مربانی تو طرز گفتن ِ کلمه ی بابایی،به مامانش نمیتونم بگم مامان و این قضیه نتونستن خیلی جدی تر از این حرفاست و خب حس میکنم مامانش دلش میخواد زودتر این مرحله مامان گفتنِ من اتفاق بیفته...انتظارِ توی چشماش شبیه مامانیه که منتظر برای اولین بار بچه ش صداش کنه ماما.تو مدتی که تو ماشین بودیم با مربانی تمام همینطور که دستش روی پام بود و نگاه تحسین برانگیزانه بم داشت برام از همه جا همه چی حرف زد گه گاه هم پسرش با بدجنسی تمام تو اینه نگاه های ماچ دار طور برام میفرستاد و حواسمو از حرفای مامانش پرت میکرد.
هوا تقریبا نیمه تاریک شده بود که رسیدیم ساعی...هی یه شرایطی بوجود میاوردن که ما تنها باشیم...مثلا بابا سرهنگ میگف بابایی شما برین یکم بگردین تا ما یجا ساکن بشیم بهتون زنگ بزنیم بیاین و خب بازم من هی خجالت میکشیدم...تو تمام مدت مخمل حواسش به من بود که اجیل بخورم شیرینی دانمارکی تازه با چایی بم بده...میوه برام پوست بگیره ...سماق رو کبابم بریزه ...بگه جیش نداری و ...که خب من با هر کدوم این رفتارا جلوی جمع لبمو گاز میگرفتم از خجالت:) روز قبل ترش با هم رفته بودیم پارک نیاوران...به بهانه ی تعطیلی کار ِمن چند ساعتی رو باهم گذروندیم،موقع رفتن ماما برام تو ظرف اجیل و میوه و شیرینی میذاره که باهم بخوریم ...میوه ها رو مرتب میکنم گوجه سبزا رو نمک میزنم میذارم زیر روش زردآلو و گیلاس میچینیم و یادم میاد موز دوست داره براش یه موز هم بر میدارم.
موقع لباس پوشیدن یکی از این مانتو ول خنکامو انتخاب میکنم که خب چون همه جام باز بود و میدونم حساسه تصمیم میگیرم زیرش یه بلوز نخی استین بلند تن کنم .که با این کارم بفمه چقد برام مهمه سلیقه  و نظرش...سوار ماشین که میشم چشمم میخوره به جعبه ی گنده ی کادویی که صندلی عقبه .منم امروز براش کادو گرفتم یه تی شرت آدامسی و شلوار لنین آبی کم رنگ...دور یقه ی تیشرتش با کمر شلوارش سته.یکم میشینیم پسته و فندق ُ مغز میکنم با بادوم هندی و بادوم زمینی مشت مشت میریزم تو دستش و با هر دونه ای از مغزایی که میخوره اعتراف میکنه خوشمزه ترین اجیل عمرشُ داره زیر دندون تست میکنه.لباسشُ بهش میدم چشاش قلب قلبی میشه و هی تاکید میکنه روی این که اصن فک نکن چون من هی بهت کادو میدم تو باید جبران کنی اما انقد ذوق کرد که دلم میخواد هر بار که میبینمش بهش کادو بدم بعد نظاره گر ذوق کردناش باشم.تو ماشین که اومدیم به خاطر بزرگی جعبه کادو همون موقع میذارتش رو پام.از توی تور توریه دورش میبنمش و چون جای باز کردن ندارم میبرمش خونه که بازش کنم میگه :استعداد ندارم تو خشگل کادو دادن.اولین باری که بعد از روز خواستگاری اومد دیدنم کادوشُ گرف جلوی چشمم و گف این کادوی شماس به مناسبت اولین دیدار و آخ کاش تنها بودم و میتونسم بچلونمش این بچه ی تخسُ که حالا انقد خشگل داره عاشقی میکنه.
نظرات 2 + ارسال نظر
سارا دوشنبه 18 خرداد 1394 ساعت 21:44 http://zarrafeam.persianblog.ir

من اون شلوار ابی رو خعلی دوسش دارم.
مهسا از ته دلم برات خوشحالم.همش باد حرفت تو پست اولی میفتم که خدا با یه لبخند که نمیدوتستی معنیش چیه نگات میکرد.
همیشه ام خوشحال باشی دوستم.
اها اها میخواستم بگم درباره ی نا-راحت بودن و خجالتی بودن خیلی مثلتم من

سارا روزای سخت میگذرن.درسته که خیلی سخت اما میگذرن.من تو لحظه های سخت بیشتر وجود خدا رو حس میکنم.مثل یه کوه وایساده اما ما معنی خیلی چیزاشو نمیدونیم.اون موقع به من میخندید چون همه چی گره خورده بود من فک کردم داره نیشخند بم میزنه.دیگه نگاش نکردم.حالا اما...یه قلب گنده تو چشمامه وقتایی که اسمونو میبینم:)
همه بهم میخندن موقع خجالت کشیدن،میگن بت نمیاد:))

میلو دوشنبه 18 خرداد 1394 ساعت 18:50 http://calmyellow.blogsky.com

خب اصلا دیگه مگه حرفی میذاری واسه آدم از خوشحالی؟؟ :) آخ مهسا یادته یه بار رفتی باهاشون سفر ولی خودش نبود؟ یه چیزای خیلی مبهمی من یادمه و یادمه که چقدر حرص میخوردم من اون روزا...

حالا باهاشون میری و میای. خب این لبخند گنده نداره مهسای میم ماه دار؟؟

آخ آخ یادته توام؟؟
نه واقعا حرفی جز خوشالی نمیمونه:))

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.