برای با تو بودم راهِ ستاره رفته ام...


این شبها وسط کادو کادو بازیا وسط لی لی کردنا خوشحالی میدوئه زیر پوستم...میرسه به چشمهام به لب  م تو تموووم رگ هام .خنده های این روزا از ته دلمه  و زیر پوستم حسش میکنم.نه به خاطر ماهیت این روزا نه به خاطر ما شدنه که به خاطر همممممه ی  روزای کلافگی و استیصالم،به خاطر تمام اون نفس نفس زدنا...حالا انگار بردم  مسابقه رو.به خودم و همه ثابت کردم که میشه  آره  این خوشحالیه واسه این تونستنه س...این روزا مثل اونجای مسابقه س که برنده رو میبرن روی سکو براش خوشالی میکنن.اونجایی که خوده برندهه اشک تو چشماش جمع میشه.
١٠خرداد ٩٤
امروز تولدمه.برعکس سالای پیش که تولد برام یه روز خاص ُ با تشریفات بود و گاها پیش اومده بود که براش روز شماری کنم امسال نفمیدم چطور شد ده خرداد.به قول سمی که میگف تو خیلی وقته تو کو*نت عروسیه اصن نفمیدم روزا چجوری پشتِ هم گذشت،گاهی وقتا که خوشالی عمیق باشه ،زمان و مکان فهم ادم نمیشه.من اینو تازه تجربه کردم.برعکس روزای غصه دار که اصن نمیگذره این تاریخا رو هم که تو پست قبل نوشتم به زور حفظشون کردم چون سال های بعد دلم میخواد جشن بگیرمشون حتی شده با دو تا کاپ کیک:) عمیقا خوشالم و این چیزی نیس که بتونم پنهونش کنم. یا اینکه دلم بخواد انکارش کنم.نمیدونم ارزوی سال پیشم چی بود...نمیدونم این که میگن اگه موقع شمع فوت کردن آرزو کنی برآورده میشه چقد حقیقت داره و خیلی نمیدونم های دیگه...فقط میدونم تولدای سالای پیشم همین چهار سالی که  برای من بولد تر از بقیه ی سالهاست  با خوشالی عمیق نگذشت.بی انصافیه کلا منکر خوشالی روز تولدم کنار عزیزای زندگیم بشم.با لبخند سطحی بود بیشتر تا زیرپوستی....لبخند سطحی مثل الکله با یه حرف با یه فکر با یه نگاه میپره.قبل تر از اینا رو یادم نی چه مدلی تولد میگرفتم.من همین چهار سالُ یادم میاد که چشمامُ می بستمُ با بغض نبودنُ نداشتنش شمع رو فوت میکردم.امسال اما دعوت شدم به جشنی که خودش برای  من گرفته ...از سفارش غذاهای خوشمزه گرفته تا شکل قلبی کیک و تعداد شمعها.لازمه بگم چقد تو دلم قربونش رفتم بابت اینکه همه میگفتن باید بیست و پنج تا شمع بذاری و اون با دقت تعداد بیست و چهار تا رو شمرد و تو کیک فرو کرد...
اینکه تو این جشنُ برام گرفتی و مهم تر از همه ی اینا اینکه کنارمی پیوسته ، بی دلهره،با لبخند با قلبی که تو چشمامونه موقع نگاه کردن همدیگه و اینکه هیچ کس ما رو منع نمیکنه از زیاد دوست داشتن ...شکر.و راستی  اگه بگم تا همین دیروز دلم نمیومد انگشتری که بم هدیه داده بود رو و مهم تر از همه اینکه با دستِ خودش توی دستم کردُ دلم نمیومد از دستم دربیارم مسخره م نمیکنید؟

شب تولد موقع برگشت تو خونه قبل از رسیدن ما به ماشینا برادر مخمل یه ماشینُ خالی میکنه تا ما دوتا تنها باشیم بریم یکم بگردیم...و تا مسیری که از بقیه ماشینا جدا میشدیم صدای بوق ماشین عروس پشتمون بود و لی لی کردنای ادمای تو ماشین.ضبطُ خاموش میکنه تمام موقع رانندگی دستمو میگیره  بعد از مکث های طولانی بین حرفاش از حسش میگه.و هیچ تصویری برای من قشنگ تر از اون لحظه نبود که دوست داشتنش تو چشماش معلوم بود.تو اینستا واسه عکس ناواضح ِ تولدم کپشن ننوشتم...به جاش تو لکیشن نوشتم راه ِستاره رفته ام...این یه خط که ابی میخونه برای با تو بودنم راه ستاره رفته ام هر سفرِ ثانیه را من به شماره رفته ام...آخ که این یه خط چقدر شبیه منه.

تو اعتبار حال و هوای من باش...

نوزده اردی بهشت 94...
دومین جلسه ی حرف زدنا تموم شد این بار طولانی تر از قبل و احتمالا دفعه ی آخر تا شبِ جمعه ایه که خانواده ها حرفاشونو میخوان بزنن.دم در یک ثانیه قبل از این که دستگیره رو بچرخونه کشوندمش سمت خودم وول خودم تو بغلش.مماخمو گذاشتم رو مماخش ُ فقط بوش کردم..هنوز اتاقم بوی خنکیِ عطرشُ میده.دستام هم...بعله ما انقدر لوسیم که هیچکدوممون دلمون نمیخواست از اتاقم بیایم بیرون.سرمُ کردم لای اون دکمه اولیه ی لباسش میگم ببین من از این به بعد جام همینجاست از گوشه ی چشمم اشکم سر میخوره رو سینه ش ...میگه شما سرتُ بالا بگیر بالام جان ...تو باید بخندی به تموم دنیا،دیدی بالاخره واقعنیِ واقعنی اومدم ،دیدی با همه جنگیدم تا مالِ من بشی... و اشکاهای من همچنان شر شر.
تو حرف زدنا و صدا کردنا اسممُ صدا نمیزنه بهم میگه بالام جان ... خوشبختانه میدونه تو رابطه ی ما واژه هایی همچون عزیزم، عشقم، نازنین واژه های چندش و لوسانه ایه ست و که از نظر من کاملا منسوخ شده س و من از همین طرز ادا کردنش و بالام جان گفتناش رضایت کامل دارم نخطه
بیست اردی بهشت 94
 نمیدونم پارچه کت دامنی و تور توری که قراره روش کار شه چه رنگیه...یه رنگِ کوفتی خوووب انگار که شیری و طلایی و گلبهی و صورتی کم رنگ رو هم زده باشی.با چادر سفید حریر با گلای پنج پر ِ گلبهی.تمام مدت دیروز وقتی تو پاساژ راه میرفتم حس میکردم خوابم.تمام مدت دیروز دختری رو یادم میومد که تو تاریکی شب زیر نور ماهی که از پنجره ش میتابید از اشک خیس میشد.تو تمام اون روزا میدیدم خدا رو که داره نگام میکنه.اما از نگاش هیچی نمیفمیدم نه بم میگف دل بکن نه بم میگف دل بسپار.بهم میخندید و من نمیفمیدم معنی خنده های خدا رو...این روزا که قرار شده جشن عقدم تو همون اتاق پشت همون پنجره زیر همون نور ماه باشه میفمم دلیل خنده هاشو و گریه م میشه از ناباوری اتفاقی که داره میفته.گاهی ناباوری ادمها نه به خاطر شرایط طرف مقابلشونه نه به خاطر سطح زیباییش/تحصیلات/موقعیت اجتماعی و ... یا هر چیزی که اولویت داره.گاهی یاد حرف الی میفتم به این که این ادم معمولیه مثل خیلی از ادم های دیگه...اما واقعیت اینه که من هیچ ادم معمولی ه دیگه ای رو به اندازه این ادم نمیتونم دوست بدارم و خب شاید دلیل ناباوری من به خاطر حجم دوست داشتن خودم باشه.نه صرفا به خاطر ازدواج با این ادم.این روزا صدای جیک جیک گنجیشکا تو هوا و پیچیدن باد تو حجم خوش رنگ سبزیه درختا و منی که میون یه عالم رنگ و پارچه و گل و شمع ووول میخورم.خنده های اون روزت واسه همین روزا بود بم میگفتی خره انقد گریه نکن میدمش بت.
قبل از اومدن عکس دسته گلی که برام خریده رو بم نشون میده...البته که کم لطفیه بگم دسته گل چون تقریبا هم قد خودم بود.خب همه چیز اون طوری که ما انتظار داریم پیش نمیره.خانواده ی من رو بحث مهریه هیچ نظر و بالا پایین کردنی نداشتن چون اولش بابا گف که دخترم کالا نیس که من سر این چیزا بخوام صحبت کنم و فلان...اما خب یه سری شروط دیگه بود که نزدیک یک هفته زندگی رو از من گرف اما خب خداروشکر به خاطر من همه ی شرایط رو پذیرفت.اینجا بود که دوست داشتنش باورم شد.اون شب به محض اینکه خونه رسید برام نوشت حواست بود مثل ماه  شب چارده میدرخشیدی میون جمع؟
سه خرداد نود و چهار...
به وقتِ خوش استرس قبل از ازمایش خون.به بوی تو و گرمی دستات وقتی تو تمام مسیر خداروشکر میکردی که کنارتم و من؟من این روزا در حالت من هیچ من نگا قرار دارم.فک نمیکردم  مدل خواستنت پا به پای من باشه حتی یکم بیشتر...تمام مدت دستمو بو میکرد و میگف هیچی قشنگ تر از این لحظه نیست که میدوونم مال ِ منی.بازوی چپم از واکسن خیلی درد میکرد به سختی تکونش میدم میگه دستت بهتره؟ میگم نه هم یکم تب دارم هم این درد میکنه...میگه اشکال نداره دردش بیشتر از درد عاشقی نیس...میگم نهههه دردش خیلی لذتناکه.اصن کاش همه ی دردای دنیا این شکلی باشن.کاش

به هوا اعتباری نیست
سرد و گرم شدنش
لرزاندنش
کلافه کردنش
تو اعتبار حال و هوای من باش...

به نام خدای مربان...سلام

اوووم انقد این روزا اتفاقای هیجان انگیز و تورتوری و خامه ای برام افتاده که نمیدونم کدومُ بگم از کجا شروع کنم ؟ چطوری بگم که لوس نباشه  و ...

اما خب قبل از اینکه شروع به نوشتن کنم برم به اونایی که آدرس هاشونُ دارم آدرسمُ بدم بعد برمیگردم از اون اولِ اول همه رو از نو مینویسم.

و اینکه گه بزنن به بلاگفا که دقیقن تو روزایی خوشالی من که مغزم پر از نوشتن بودن ترکید!