سهم من از وفا تویی 94/03/21

یه اخییییشِ کش دارِ گنده به خاطر این سه روز.به خاطر این سه روز نه به خاطر این پنج سال.اوهه این چند روز به اندازه چند ماه اتفاق داشت.اتفاق که نه خوشالی.حالا چون من خیلی وقته خوشالی نداشتم اسمشُ میذارم اتفاق!
خب من بله برون و عقدم با هم بود و چون مراسمم توی خونه بود انقددد کار داشتم که به تزئین اتاقم نرسیده م.... و چه خوب که نرسیدم چون سفره عقدم انقد قشنگ گل آرائی شده بود که هیچ نیازی به تزئین اتاق نبود.اتاق ِ بنفشِ من و سفره عقد یاسی با گلای سفید و صورتی و بنفش...سفره عقد به سلیقه ی جاری م(هاها خندم میگیره من همیشه این کلمات ُ با مسخره بازی تلفظ میکردم حالا باید جدی بگم سخته یکم) بود که خب خیییلی دوسش داشتم و به نظرم برای یه جشن خونگی مختصر عالی بود.خوشالیم با اومدن پرستو چندین برابر شد تا قبل از اومدنش حس میکردم یه چی رو گم کردم همه ش گوشیم کنارم بود که اگه ادرسُ گم کرد زود راهنماییش کنم...اخرین باری که بم زنگ زد بش گفتم بله نمیگم تا برسی اگه نمیرسید؟نمیگفتم صب میکردم.برنامه ها فشرده بود همه ش حس میکنم مهمونا اونجور که باید چیزی نخوردن...مخصوصا پرستو که زود رف.خر تمام مدت اشکاش دونه دونه سر میخورد رو گونه ش...سعی میکردم زیاد نگاش نکنم و الا منم میزدم زیر گریه...تا حتی مخمل شب میگف چرا دوستت گریه میکرد؟گفتم خوشال بود ،خوشالیش اشک میشد از چشمش میومد پایین.سخت ترین قسمت عقد بعدشه.اونجا که باید جلو همه بوس بدی.ور خجالتیم بهم میگف الان باید خجالت بکشی ،من؟میکشیدم...فک کنم تو فیلم هم معلوم باشه من یه بوس میکنم خودمو عقب میکشم مخمل چهار تا بوس میکنه تا میاد برا پنجمی بش میگن دوماد جان بسه دیگه:) و خب اینکه من چقد خوشبختم که خواهر و برادر دارم هیچ وخ انقد از داشتنشون حس خوشبختی نکردم اینکه سه تا دوربین حرفه ای و فیلمبردارِ کاربلد که از قضا خواهرزاده و برادر و زن برادرت باشه خیلی حس خوبیه...و الی که تمامِ مدیریت کارای این چند روز به عهده ی اون بود...از سفارش میوه و شیرینی و اجیل و بستنی گرفته تا تغییر دکوراسیون خونه برای مهمونی...اونم با شرایط جسمی افتضاح الی.با مهره های تو کمرش و کمر درد شدیدش.بعد از عقد یه مدلی بودم صداها، اتاق ،ادما دور سرم میچرخید ...مخمل با هر بار نگاه کردن بهم میگف که دیگه خیالت راحت تموم شد.هی ادما دونه دونه از سرم کشیده میشدن بیرون هی صداها کم و زیاد میشد هی همه چی میگشت و میگشت و میگشت تا میرسید به گرمی دستاش.قرانُ که باز کردم چشمم کلمه ها رو نمیدید گوشم پر از صدا بود انگار که از پشت یکی هُلم داده  بود توی آب...ذکر میگفتم:ای بخشنده ی مهربان.دعای سر سفره عقد؟ دخترام.خوشالی دخترام.
قسمت ینی اینکه این حلقه ای که قرار بوده تو دست خیلیا بره یه جور خوبی اندازه ی دستِ منه.عین کفش سیندرلا.ساعت دو و نیم شب بود رفتم تو اتاق لباسمُ عوض کنم دکمه ی اولُ که باز کردم دلم بغل خواست و خب چه خوب که دیگه بونه ی این  چیزا زود برآورده میشه...لباسمُ عوض کردم رفتم سر سفره کنارش نشستم...و با لوس بازی تمام براش خورش ریختم رو برنج تا بخوره.البته اینطور کارا درسته اولش لوسه اما برای وقف دادن طرف مقابل به شرایط و محیط جدیدی که توش وارد شده خیلی کمک میکنه...مثل من که دیشب شام برای اولین بار رفتم خونشون مثه باباها فقط کم مونده بود قاشق قاشق غذا دهنم بذاره...این در نهایت لوسی کمک میکنه یخ ادم وا بره.عین یه پسر بچه شش ساله به ماشینا عشق میورزه،مجله ی ماشینُ از تو اتاقش میاره میگه بالام جان میخوام ماشین عوض کنم به انتخاب تو اینبار،سواری یا شاسی بلند؟میگم من این روزا رو ابرام شاسی بلند لدفن:)

نه اینکه من عاشق طلا هستما(که هستم) این سنت حلقه ی نشون یکی از بهترین سنت هاست.لازمه بگم عاشق حلقه ی نشونمم؟ مامان برای مخمل هم حلقه ی نشون خرید یه رینگ ساده ی پلاتین که خب فک میکنم به دست همه ی آقاها میاد .اونجای اهنگ مهستی که میخونه زنجیرِ عشقت دستمه.
خونمون بوی گل فروشیا رو میده بس که پر از گلای رنگیه.صبح که درِ اتاقمُ باز میکنم بوش میپیچه تو مماخم.یه حال خوشِ کوفتیِ ولو طور.دلم میخواد همینطور ترو تازه بمونن واسه همیشه.
همین و خیلی چیزای دیگه که دوست ندارم حوصله سر بر بشه این پست.ممنون بابت همه تبریکا و ارزوهای خوشمزه ای که فوت کردین سمتم:*

وقتی از بابا سرهنگ حرف میزنیم از چی حرف میزنیم؟

رسم ما اینطوریه که بعد از مراسمای رسمی با یه جعبه شیرینی گنده ی کوفتیه خوووشمزه بریم خونه آقای دوماد اینا.بهش میگن پس دادن بازدید و این حرفا...رفته بودیم اون شیرینی فروشی خوشمزهه،چشمم خورد به یه کله قند خشگلِ که پیچیده شده بود توی یه تورِ یاسی با مرواریدای سفید(هرچیزی که مروارید بهشه قشنگه این یه قانونه) که چون حس خوبی بم داد خریدیمش که با جعبه شیرینی ببریمش.اون شبی که رفتیم خونشون بابا سرهنگ دو تا قلب گنده ی تپنده تو چشمش بود.چشمای بابا سرهنگ طوسیهِ ...با موهای جوگندمی.مخمل اصن شکل باباش نی.یکی از ارزوهام اینه که رنگ چشم بچه هام(بله من به یه توله راضی نیسم)رنگ ِچشمای بابا سرهنگ شه...حالا هم همین چند دیقه پیش بهم زنگ زده که بابایی اگه چیزی میخوای خریدی داری بگو تا بیام دمبالت بابا _ دختری با هم بریم.خب من نمیرم الان؟هیچکدومتون که الان دارید منو میخونین نمیدونید که چقد بابا سرهنگ هاپوئه.انقد هاپو که پسرش پنج سال به خاطرش سکوت کرد و خب در اخر مخمل سال پیش وقتی رفتارای بابا سرهنگُ دید زنگ زد به من گف ما نمیتونیم با همچین شرایطی ادامه بدیم...به خاطر همینه که بش میگم بابا سرهنگ...چون عین سرهنگا اخموئه و دیسیپلین خرکیِ خودش رو داره.اون شبی که رفته بودیم خونشون چشاش قلب قلبی بود ...نمیدونید چه حسی داشتم اون موقع،من چندباری با مخمل تو اون خونه تنها بودم همه ی ریز ریز خونشونُ بلد بودم اما این مدلی اولین بارم بود.لذتی که اینبار بردم اندازه ی تفاوت فیل و مورچه ست.همینقدر زیاد.اصن انگار فاز این دو بخش از زندگی کاملا جداست .قبلا هم شنیده بودم از ادمایی که همچین شرایطی رو تجربه کرده بودن...هر چقدر تو زمان رابطه ی دوستیت با یه نفر صمیمی باشی و لذت ببری ازدواج اصن شکلِ صمیمیتُ لذت بردناش فرق میکنه ...شاید به خاطر خالص  بودن و زیاد بودنِ لذته س و اینو من دارم تازه لمسش میکنم.اون شب به مناسبت اولین باری که من رفته بودم خونشون بابا سرهنگ یه صندوقچه بم داد که توش یه ربع سکه بود با کلی مروارید و تور و جینگولای دورش.خب دلم میخواس خودمُ هل بدم تو بغلش اما نمیشد ما فعلا محرم نیسیم و این چیزا خط قرمزای بابا سرهنگه.اما انقدری دلش ازم بوس میخواست که تا پاشدم مامان مخملُ بوسیدم با صدای بلند گف کاشکی منم مامانش بودم میومد منو ماچ میکرد.و میدونم بابا سرهنگ از اون دسته از ادماییه که من همه ش ولوام توی بغلش.از اونایی که دلم میخواد هی ماچشون کنم...بعد اصن تصورش که میکنم میمیرم از خنده چون حس میکنم بابا سرهنگ مثل دیو جان عاشقِ ماچه:))

:(

من ادم شکلات خوری نیسم . کیکِ شکلاتی چراها اما خود شکلات به تنهایی نه.بعد انقد تو اینستا هی عکس شکلات دست ساز میبینم که حس میکنم اگه الان نخورم میمیرم.

روی ماهِ خدا را ببوس

این روزا رنگش طلایی-صورتیِ اکلیل داره.رنگ همون پارچه تور توریا که به جای کاغذ کادو خریدمش.که کادوهامُ باهاش شکل باقلوا بپیچونم و سرش پاپیونای پفکیِ تپلووو گره بزنم.این روزا مسا میگرده پی اینکه کادوهاشُ چجوری خشگل مشگل و هیجان انگیز کادو کنه.این روزا به نرمی و سُری اون بسته ربانی ِ که دورش سفیده بعد هی سفیدیش پر رنگ و پر رنگ و پر رنگ تر میشه تا برسه به سرخابیِ وسطش.و لابد به شلوغ پلوغیه پوشال رنگیایی که تهِ جعبه کادو میریزه،انگار که خوابم کل روز ...یه خواب خوش رنگ و بو.انگار تو خواب تو رو میبینم ،صدات رو میشنوم،بوت میکنم،پشت ویترین مغازه برات پیرهن چهارخونه انتخاب میکنم،واسه ی تابستون ِ گرمت به سلیقه ی خودم عطرِ خنک تست میکنم...
شب که میشه رومُ برمیگردونم دوباره روزمُ نیگا میکنم،مسا میبینی خواب نبوده،اون عطرِ به سلیقه ی تو بوده اون صدائه خواب نبوده واقعی بوده...اون که اومده بود دم خونه میچلوندت میگفت تو قلبمی خیالی نبوده. هع.واقعا هع!
یه کتابی هست که همیشه دلم میخواسته بخونمش،هیچ وقتم به چشمم نیومده که بخرمش.اسم کتابه هس روی ماه خدا را ببوس. و اینکه خدای مربان من امشب دلم میخواست روی ماهِ شما را ببوسم به خاطر اینکه همه چی به موقع اتفاق افتاد.درسته از نظر یه ادم منتظر همیشه دیره...درسته که من خیلی منتظر بودم اما به موقع بود.روی ماه شما را ماچ

تو که جونی...

البته که همه بهم میگن اصن بهت نمیاد خجالتی باشی..اما خب حقیقت اینه که من تو بعضی شرایط بیشتر از حس خجالتی حس نا-راحت بودن میکنم.حالا این قضیه واسه کسی که دفعه اولش باشه تا حدودی اکیه اما برای من که با جمع خانوادگی مخملم کلی جنگل و کوه و دریا رفتم نه.خوشبختانه اخلاق منو بلده میدونه که چه همه گنده اخلاقم .تا قبل از رسمی شدن ازدواجمون یه حس نا-راحتی دارم که خب فک میکنم به خاطر جریانای قبلی که با خانوادش داشتم طبیعیه.فردای نیمه شعبان از اونجایی که میدونه من مرده ی شیرینی ام برام یه شیشه گنده تخم شربتی با ظرفای کوچولو کوچولوئه کاچی از هیات دوستش اینا آورد و بم گفت اگه سختم نیس امشب که داریم خانوادگی بیرون میریم توام بیا...خب وقتی نگا کردم به چشماش که چقد خواستن داره قبول کردم.در کمد مانتو ها رو دو لنگه باز کردم ُ افتادم به جون مانتو ها و تکرار این سوال رو مخ که چی بپوشم؟یادم افتاد چقد به پرستو غر میزدم بابت اینکه همه ش مانتو میخره حالا خودم عمیقن به این درد لذت بخش گرفتار شدم.ساعت ٤ بعد از ظهره قرارمون ٧ شبه که بیاد دنبالم.مسیر خونه تا ماشینُ میاد دنبالم سر خیابون که میرسیم بابا سرهنگ و مامانش از ماشین پیاده میشن و مراحل صعبِ بوس و بغل و اینا...بابا سرهنگ بهم میگه بابایی خوبی؟و من میمیرم از این همه مربانی تو طرز گفتن ِ کلمه ی بابایی،به مامانش نمیتونم بگم مامان و این قضیه نتونستن خیلی جدی تر از این حرفاست و خب حس میکنم مامانش دلش میخواد زودتر این مرحله مامان گفتنِ من اتفاق بیفته...انتظارِ توی چشماش شبیه مامانیه که منتظر برای اولین بار بچه ش صداش کنه ماما.تو مدتی که تو ماشین بودیم با مربانی تمام همینطور که دستش روی پام بود و نگاه تحسین برانگیزانه بم داشت برام از همه جا همه چی حرف زد گه گاه هم پسرش با بدجنسی تمام تو اینه نگاه های ماچ دار طور برام میفرستاد و حواسمو از حرفای مامانش پرت میکرد.
هوا تقریبا نیمه تاریک شده بود که رسیدیم ساعی...هی یه شرایطی بوجود میاوردن که ما تنها باشیم...مثلا بابا سرهنگ میگف بابایی شما برین یکم بگردین تا ما یجا ساکن بشیم بهتون زنگ بزنیم بیاین و خب بازم من هی خجالت میکشیدم...تو تمام مدت مخمل حواسش به من بود که اجیل بخورم شیرینی دانمارکی تازه با چایی بم بده...میوه برام پوست بگیره ...سماق رو کبابم بریزه ...بگه جیش نداری و ...که خب من با هر کدوم این رفتارا جلوی جمع لبمو گاز میگرفتم از خجالت:) روز قبل ترش با هم رفته بودیم پارک نیاوران...به بهانه ی تعطیلی کار ِمن چند ساعتی رو باهم گذروندیم،موقع رفتن ماما برام تو ظرف اجیل و میوه و شیرینی میذاره که باهم بخوریم ...میوه ها رو مرتب میکنم گوجه سبزا رو نمک میزنم میذارم زیر روش زردآلو و گیلاس میچینیم و یادم میاد موز دوست داره براش یه موز هم بر میدارم.
موقع لباس پوشیدن یکی از این مانتو ول خنکامو انتخاب میکنم که خب چون همه جام باز بود و میدونم حساسه تصمیم میگیرم زیرش یه بلوز نخی استین بلند تن کنم .که با این کارم بفمه چقد برام مهمه سلیقه  و نظرش...سوار ماشین که میشم چشمم میخوره به جعبه ی گنده ی کادویی که صندلی عقبه .منم امروز براش کادو گرفتم یه تی شرت آدامسی و شلوار لنین آبی کم رنگ...دور یقه ی تیشرتش با کمر شلوارش سته.یکم میشینیم پسته و فندق ُ مغز میکنم با بادوم هندی و بادوم زمینی مشت مشت میریزم تو دستش و با هر دونه ای از مغزایی که میخوره اعتراف میکنه خوشمزه ترین اجیل عمرشُ داره زیر دندون تست میکنه.لباسشُ بهش میدم چشاش قلب قلبی میشه و هی تاکید میکنه روی این که اصن فک نکن چون من هی بهت کادو میدم تو باید جبران کنی اما انقد ذوق کرد که دلم میخواد هر بار که میبینمش بهش کادو بدم بعد نظاره گر ذوق کردناش باشم.تو ماشین که اومدیم به خاطر بزرگی جعبه کادو همون موقع میذارتش رو پام.از توی تور توریه دورش میبنمش و چون جای باز کردن ندارم میبرمش خونه که بازش کنم میگه :استعداد ندارم تو خشگل کادو دادن.اولین باری که بعد از روز خواستگاری اومد دیدنم کادوشُ گرف جلوی چشمم و گف این کادوی شماس به مناسبت اولین دیدار و آخ کاش تنها بودم و میتونسم بچلونمش این بچه ی تخسُ که حالا انقد خشگل داره عاشقی میکنه.