سال پیش همچین روزی صفحه بلاگفا رو باز کردم تو عنوان نوشتم " کندن " بعدم نوشتم تک تک مژه هام از شدت گریه درد میکنه...حالا صفحه بلاگ اسکای رو باز کردم جمله بالا رو نوشتم درِ خونه رو زدن ، رفتم ببینم کیه؟ دم در انقد چلونده شدم تو بغلش که حس میکنم عطر تنش رفته تو ریز ریز منافذ پوستم...دائما یکسان نباشد حال روزگار.دیشب دعوتش کردم براش قرمه سبزی بارگذاشتم پشقاب گل سرخیای مامانُ درآوردم رو میز چیدم سالاد کلمُ سالاد فصل درست کردم براش ُ نشستم قربون غذا خوردنش میرم. این روزا به لوس ترین حالت ممکنم.کاری از دست کسی برنمیاد انقدری که منُ به حال خودم رها کردن (: بعد از شام دستشُ گرفتم آوردم تو اتاق همینطور چیلیک چیلیک اشکام سر میخوره میاد پایین بهش میگم میدونی سال پیش همچین روزی منو کشتی؟وسط هق هق کردنا انقد خندوندتم که نمیدونسم اشک گوشه ی چشمم از گریه س یا خنده.اصولا من هم زود خنده م میشه هم گریه و فک میکنم ویژگی خعلی خوبی باشه. اشکامُ پاک کردم میگم یه پیرهن خریدم همون سال پیش که نبودی به نیت تو... همینطور دارم از مدل س/ک/س/ی لباسم میگم و خودم واسه خودم ضعف میرم سرش پایینه چشماش از شدت ناراحتی قرمز شده...میگه هیچ وقت خودمُ نمیبخشیدم اگه مالِ من نمیشدی.بعد به خودم فک کردم به مهسای نا امیدی که با ناامیدی تمام به آدم ِ خیلیِ دورِ قصه ش وفادار بود.من اینجای زندگیم به خودم افتخار کردم.
بعداز ظهرش بابا سرهنگ زنگم زده میگه میخوام بیام دم خونتون ببینمت، بابا جان خواب نیسی...با کلی خجالت بش میگم باباجون من خودم میام آخه چرا زحمت میکشی قبول نکرده اومده دم خونه دو تا نون سنگک کنجدی داده دستم، سه تا ماچم کرده گفته آخیش دلم برادون تنگ شده بود بابا جان و بعدش رفته.ماما بهم میگه کم انقد تو خونه بیا به ما پز بابا سرهنگتُ بده :) اینایی که بعد از ازدواج کلا قید خانواده ها رو میزنن چطوری میتونن؟ درسته من الان اول راهم.درسته که هنوز برخوردای زیادی نشده درسته که من تا قبل از این موضوعا با خانواده ی مخملم خیلی اصطکاک داشتم اما الان هیجور نمیتونم فک کنم که یه زمانی بخوام بدون اونا زندگی کنم.به خصوص بابا سرهنگ.
میگه حاضر شو دارم با ماشین میام دنبالت میگم نه تورو خدا ماشین نیار من نیاز به بغل دارم.با کلی وسیله سوار موتور شدم نمیدونم چرا انقد ساعت دو نصفه شبی هوا اینهمه بهاریه.شایدم من توهم زدم!خیابون پرنده پر نمیزنه.مماخمو کردم تو یقه اش دستمو دور کمرش حلقه کردم هر چی باهام حرف میزنه نمیتونم جوابشو بدم.سرمُ گذاشتم پشت کمرش.چشمامو بستم.همیشه موقع اولین ها گریمه...