نمیدونم اینجا گفتم چه همه اختلاف نظر و سلیقه دارم با مخمل یا نه...بعد اینایی که سر این مسائل به مشکل میخورن تو دلشون 

اندازه ی دوست داشتن ِ کافی نیس.یا اگر هم هس کیفیت نداره.چینیه.من توی این چند روزی که از عقدم میگذره پوششم به کل عوض شده بارها دید سختمه و گفت مثل قبلت باش و من بارها وقتی تو چشمش نگا کردم یادم اومد دوست داشتن این ادم برای من قابل قیاس با این حرفا نی.گفتم نچ مهم نی.برای من مهم نیس اما میدونم که برای تو چه همه مهمه اما با این حال میگی مثل قبلت باش.همین جمله هه رو شنیدن دلمُ قرص تر میکنه.
نشستم پیشش میگم میدونی که من چقد ولوولک تست کردن دارم...میگه خب؟میگم رفتیم خونمون منو با اون دوستت که میگی یخچال خونش هیجان انگیزه و پر از شیشه های به بهه ِ آشنا کن...و خب شماها هیچکدوم از نزدیک محیط خانوادگی مخملُ ندیدید که بدونید چقد این چیزا براشون تابوئه...بم گف باشه فقط ازم قول گرف که  از درصد الکل پایین شروع کن که چون دفعه های اولته حالت بد نشه.
همین دیگه  خواسم مدل خرانه ی دوست داشتنمو با ذکر مثال توضیح داده باشم.

گلای روی صندوقچه رو کندم،تمیزش کردم دونه دونه کادو هایی که هر بار میاد به دیدنم رو میچینم توش...صندوقچه ها حس خوبی دارن.هر بار موقع باز کردنش ادم ذوق داره.دلم میخواد از این صندوقچه واقعی قدیمیا بخرم برا خونه م اینایی که چهل تیکه س یا اینا که رو درش منبت کاریه.بعد اینکه خوشالم به هر کاری که میخواد بکنه فک میکنه...اون روزی میگف میدونم کمدات به مرز ترکیدن نزدیکه برا همین صندوقچه خریدم که وسایلتُ بذاری توش...یا اینکه اون دسته گل بزرگه که برام اورد، دیروز که  داشتم گلاشُ میکندم فمیدم جا گلدونیه فلزیه  از این سه طبقه ها بش که گفتم گف مگه قرار نیس خونمون پر از گل باشه...خب این گلدونا جا میخوان دیگه منم تصمیم گرفتم به جای اینکه گلت تو سبد یا تنه چوبی باشه یه همچین چیزی بخرم که بعدش گلدونات جا داشته باشن.من خودم آدمِ بی فکری ام تو این مسائل خوشالم که مخملم مثه من نیس.

سال پیش همچین روزی صفحه بلاگفا رو باز کردم تو عنوان نوشتم " کندن " بعدم نوشتم تک تک مژه هام از شدت گریه درد میکنه...حالا صفحه بلاگ اسکای رو باز کردم جمله بالا رو نوشتم درِ خونه رو زدن ، رفتم ببینم کیه؟ دم در انقد چلونده شدم تو بغلش که حس میکنم عطر تنش رفته تو ریز ریز منافذ پوستم...دائما یکسان نباشد حال روزگار.دیشب دعوتش کردم براش قرمه سبزی بارگذاشتم پشقاب گل سرخیای مامانُ درآوردم رو میز چیدم سالاد کلمُ سالاد فصل درست کردم براش ُ نشستم قربون غذا خوردنش میرم. این روزا به لوس ترین حالت ممکنم.کاری از دست کسی برنمیاد انقدری که منُ به حال خودم رها کردن (: بعد از شام دستشُ گرفتم آوردم تو اتاق همینطور چیلیک چیلیک اشکام سر میخوره میاد پایین بهش میگم میدونی سال پیش همچین روزی منو کشتی؟وسط هق هق کردنا انقد خندوندتم که نمیدونسم اشک گوشه ی چشمم از گریه س یا خنده.اصولا من هم زود خنده م میشه هم گریه و فک میکنم ویژگی خعلی خوبی باشه. اشکامُ پاک کردم میگم یه پیرهن خریدم همون سال پیش که نبودی به نیت تو... همینطور دارم از مدل س/ک/س/ی لباسم میگم و خودم واسه خودم ضعف میرم سرش پایینه چشماش از شدت ناراحتی قرمز شده...میگه هیچ وقت خودمُ نمیبخشیدم اگه مالِ من نمیشدی.بعد به خودم فک کردم به مهسای نا امیدی که با ناامیدی تمام به آدم ِ خیلیِ دورِ قصه ش وفادار بود.من اینجای زندگیم به خودم افتخار کردم.

بعداز ظهرش بابا سرهنگ زنگم زده میگه میخوام بیام دم خونتون ببینمت، بابا جان خواب نیسی...با کلی خجالت بش میگم باباجون من خودم میام آخه چرا زحمت میکشی قبول نکرده اومده دم خونه دو تا نون سنگک کنجدی داده دستم، سه تا ماچم کرده گفته آخیش دلم برادون تنگ شده بود بابا جان و بعدش رفته.ماما بهم میگه کم انقد تو خونه بیا به ما پز بابا سرهنگتُ بده :) اینایی که بعد از ازدواج کلا قید خانواده ها رو میزنن چطوری میتونن؟ درسته من الان اول راهم.درسته که هنوز برخوردای زیادی نشده درسته که من تا قبل از این موضوعا با خانواده ی مخملم خیلی اصطکاک داشتم اما الان هیجور نمیتونم فک کنم که یه زمانی بخوام بدون اونا زندگی کنم.به خصوص بابا سرهنگ.

میگه حاضر شو دارم با ماشین میام دنبالت میگم نه تورو خدا ماشین نیار من نیاز به بغل دارم.با کلی وسیله سوار موتور شدم نمیدونم چرا انقد ساعت دو نصفه شبی هوا اینهمه بهاریه.شایدم من توهم زدم!خیابون پرنده پر نمیزنه.مماخمو کردم تو یقه اش دستمو دور کمرش حلقه کردم هر چی باهام حرف میزنه نمیتونم جوابشو بدم.سرمُ گذاشتم پشت کمرش.چشمامو بستم.همیشه موقع اولین ها گریمه...


عشق جدیدم سوزن دوزی

 با "آماده ها" مشکل دارم.به مامان گفتم مرباهای یخچالمو خودم بپزم.تو لباسم همینما.لذت پارچه خریدن و توی تور توریا ووول زدن ژورنال دیدن کجا لباسای بی ریخت پشتِ ویترین کجا...آهان شیشه مرباها در طلایی باشه با پارچه های چهار خونه ی سفید قرمز برای درش
بعد یه پارچه ی حریر سوزن دوزی گل منگل آبی قرمز خریدم با ابریشم خام برای مانتو... از ذوقش مرده بودم دیروز وقتِ پرو

نکات آشپزی :)

صبح ژله ها رو چیدم تو یخچال که برای شب حاضر باشه(مروارید دوستای عزیز برید شیرینی فروشی مروارید خوراکی بگیرید برای روی ژله) نمیدونم چرا هیچ وخ سعی نکردم کرم کارامل درست کنم...دلم چیزای هیجان انگیزِ جدید میخواد برای دسر.بعد از ظهر که رسیدم خونه دلم خواب میخواست،این روزا بنا به شرایط که یا بیرونم یا مهمونی نمیتونم خوب بخوابم.شبانه روز پنج ساعت اونم برا خانوم خرسه ای مثه من خیلی کمه.استرس ِ شامُ داشتم نمیتونسم بخوابم...اولین شبی بود که همه ی کارا به عهده ی من بود و اولین شبی بود که خودم آشپزی میکردم.من  آشپزیم خوبه.ینی وقتی مخمل نتونه ایراد بگیره از غذا ینی طرف خداس تو آشپزی .از من اما فک کنم دلش نمیاد بگیره...بس که این بشر شکموئه و خب مثه من که شیرینیِ خوبُ میفمم اونم غذای خوبُ میفمه.ماهیا رو نمک زدم پخش کردم تو سینی.زعفرونُ فلفلُ زردچوبه و روغنُ با هم خوب مخلوط کردم و مثه سس که رو کاهو میریزی خوب به جونِ ماهی ها دادم،من هیچ وقت ماهی نمیخوردم یه حالت حال به هم زنی نسبت به این غذا داشتم به خاطر اینکه قبل از خورن هر چیزی اول بوش میکنم و خب بوی ماهی بوی خوبی نبود هیچ وخ. تا اینکه انقد الی مدلای مختلف ماهی رو برام طبخ کرد تا رسید به این سسی که رو ماهی ریخته و میشه و طعمشُ عاااالی میکنه.ماهیا رو دو ساعتی به حال خودشون گذاشتم و بعدم همزمان با سرخ کردن پلو و کوکو پختم.طعمِ ماهی م عالی شده بود و همه و همه ش به خاطر اون مخلوط زعفرون و روغن وفلفله .

بدم میاد خاک شیر پر از آب باشه.من خاک شیرُ این مدلی دوست دارم که وقتی تو لیوان ته نشین میشه تمام حجم لیوان پر از خاک شیر بشه و فقط به اندازه ی دو سانت لبِ لیوان آب داشته باشه.کسایی که شکمو باشن بهتر میفمن این قسمتُ:) به مامان گفته بودم یکم از مواد غلیظ خاک شیرُ بریزه تو جایخی های قلب قلبیمون که مثل یخ بیاد رو همون دو سانت ابی که روی لیوانه...حالا شما فک کن مخلوط غلیظِ خاک شیر خنک و شیرین با یخای قلب قلبیه خاک شیر دار چه همه میتونه بچسبه به رونِ ادم(به قول پسر عمه زا)