*گاهی هم هست از هر طرف که می روی میرسی به دوستت دارم،دل هم بن بست توست هم راه نجاتت.

این روزا خیلی بیشتر از قبل خونه نیسم،با تلفن با مامان در ارتباطم و کلا بابا رو نمیبینم.دیشب که رسیدم خونه قبل از اینکه کلیدُ توی در بچرخونم نگا کردم به ساعتم...با خودم گفتم امشبم بابا رو نمیبنم.درُ که باز کردم چراغ اتاقش روشن شد همونطوری بی عینک (بابا چشمش به خاطر تصادف سختی که چند سال پیش کرد آسیب خیلی زیادی دیده و الان با یک چشم دید داره اونم با عینک) بهم میگه بابا اومدی؟ هر لحظه واقعا هر لحظه وقتی یادم میفته سال اخریه که پیششم گریه م میشه.درسته که نمیخوام برم اون سر دنیا زندگی کنم و بعد از رفتنمم همه ش توی همین خونه در رفت و آمدم ولی اینکه امسال اخرین پاییزیه که تو تخت م ، اتاقم میگذرونم یه حس غریبی دارم.درسته که به این روزا رسیدن آرزوی قلبیم بود درسته که دوست دارم زودتر همه چی به خوبی تموم شه اما بابام...حسِ از دست دادنش رو دارم،این حس رو نسبت به هیچکس دیگه ای از عزیزام ندارم.بعد نگام که میکنه گریه میشه .همیییییشه ساکته اما تو چشاش که نگا میکنم حس میکنم اونم حس از دست دادن داره.هیچ حسی توی دنیا غمناک تر از ، از دست دادن نیس...بارها و بارها توی این چند ماه ذهنم رفته اونجای عروسی که دخترا میرن تو بغل باباشون خدافظی کنن بارها و بارها هنوز به اون لحظه نرسیده صورتم خیس شده از اشک.

دوست ها دو نوعن...یا دلشون برا هم شور میزنه یا نمیزنه.دلم براش شور میزنه و توی این دو روز تمام مدتی که داشتم میخندیدم اسمش گوشه ی مغزم بود.دیشب زیر بارون حس کردم این پاییز با همه ی پاییزای عمرم فرق داره یه جورِ قشنگی خوشال تره.براش آروز کردم تا قبل از اومدن پاییز وقتی ازش میپرسم چطوری بگه خوبم همین خوبم گفتنش برام کافیه.

دیروز جاری جان کلی کاپ کیک پخته بود برامون به مناسبت روز ِ ازدواج با کاغذای قلب قلبی.دوسش دارم...با اون همه شیطونی دوقلوهاش و حجم ِ کار زیادِ مامان بودنش حواسش به ریز ریزا هس،حتی اینو میشه از نوع لباس پوشیدن خودش و بچه هاش هم فهمید.


ای بر لبِ من قصه...

امروز صب داشتم آهنگ رفتی علی زند وکیلی رو گوش میدادم ...بعد اصن حواسم به این روزام نبود.گاهی بعضی غصه ها بقدری سلطه دارن که هیچ وقت زمان ازشون عبور نمیکنه،خیلی راحت میتونه دستِ آدمُ بگیره با خودش ببره سر اون اتفاق و اتفاقه رو تف کنه تو صورتت .وقتی میخوند رفتی و به طوفان تن مرا سپردی واقعا درد اون روز صبح ریخت تو جونم.اون روزی که اومد بهم گف من نمیدونم دختره کیه و چیه اما باید همراه مامان اینا برم و نیومدم حرف از تقدیر و قدرت انتخاب بزنم فقط اومدم بهت بگم وقتی از اونجا اومدم دلم میخواد هنوز تو زندگیم باشی...من ؟ تو همون حین که داشت جمله های اولش رو مزه مزه میکرد تا بهم بگه از زندگیش رفته بودم.رفته بودم اما درد میکشیدم.مگه نه اینکه همیشه میگفتن وقتی رها کنی راحت تری؟اون روز بوس خدافظی بهش ندادم چونه مُ با دستش کشید بالا گف دلم میخواد قوی باشی پیشونیمُ بوس کرد و رف...تو پیچ راهرو که رسید همه ی تنم میلرزید.همه ی ادما یه روزی با یه اتفاق جون میدن اما نمیمیرن.جون داده بودم اون روز.این روزا اما خوشبختم.خوشبختیم باعث نمیشه که یادم بره اون همه غصه رو.غصه هاهمیشه ماهیتشون غم دار نیس.گاهی باعث میشن که توی ناخودآگاهت بیشتر از بقیه تلاش کنی برای خوشبخت بودن.دوست دارم همیشه این سخت رسیدنه رو یادم بمونه .بهترین حس اینه که میتونم هممممه ی اینا رو براش اینا رو تعریف کنم و قایم شم تو یقه پیرهنش و اشکم سر بخوره تو تنش و تو گوشم بگه ،تموم شد . این "تموم شد" قشنگ ترین تموم شده زندگیِ منه.

الانی دارم  دارم حاضر میشم تا با مامان اینا برم خرید وسایل خونه م.چی میتونه هیجان انگیز تر از خرید وسایل آشپزخونه باشه؟هیجان انگیز تر از سرویس چینی و ارکوپال اون ست ِ دونفره ی غذاخوری و ستِ دو نفره ی صبونه خوریه:)

یه چرخ خیاطی سفید ِ برفی هم خریدم.لابد یه روز عشق به پارچه ها مجبورم میکنه خیاطی یاد بگیرم