از بعد عید سر کار قبلی نرفتم و عمیقا همه ی زندگیم در حال متلاشی شدن بود .نمیدونم تا قبل از این سه سال چجوری طاقت ِ خونه موندن داشتم؟شبا ساعت ٣ میخوابیدم عینهو کووالا که تایم خوابش ١٧ ساعته و با اینکه کار فیزیکی نداشتم خسته و کسل از خواب بیدار میشدم.بعد از عید همزمان دو تا کار بهم پیشنهاد شد کار اولی رو دوست نداشتم اما دومی رو نمیدونستم چیه.به دومی اکی دادم که میام برای مشاوره و اینا...همه میدونن من چه ادم گه و نچسبی ام توی روابط اجتماعی با ادمایی که بار اوله باهاشون آشنا میشم و بازم همه میدونن که میمیرم تا با یکی ارتباط بگیرم.اونوخ کار الانم؟همه ش ارتباطه همه ش لبخنده همه ش نیمه ی پره لیوانُ دیدنه .امروز دو هفته ست که کلاسای آموزشیم تموم شده روز اول جیبم خالی بود رفتم پی پول درآوردن حالا بعد از دو هفته فک میکنم اصن برام پولساز بودن این کار مهم نی انقدری که کلاسای خودسازی و اعتماد به نفسش برام مهمه.شنبه ها ساعت پنج تا هفت بهترین تایم هفتمه.صمیمیت محیطش طوریه که امروز اون خانومه که به نوعی لیدر گروهمونه همینطوری یهویی اومد سه تا ماچم کرد ! قیافه م دیدنی بود واقعا.حس کردم شبیه جوجه تیغی شدم یه آن.