پشتِ وانته نوشته بود:

تو آخرین طبیبی

وقتی بابا تو سنِ شصت و خورده ای سال و توی این سی و پنج سال زندگی مشترکش با مامان هنوز همه ی رنگ موهای مامانُ خودش میخره.رنگ محبوبش؟زیتونی.

بابا خریدای داروخونه ای و بهداشتی منم جزء خریداشه.امروز یه کیسه برام پد لاک پاک کن و سرم مو و شامپو و اسپری ضد عرق و...خریده بود.دونه دونه از کیسه درمیوردم توأمان با یه حس خوب از دیدن وسایل بهداشتی که همیشه ذوق زده میشم از داشتنشون عمیقا توی قلبم لایه های غصه رو حس میکردم. اگه کسی حال و روز منو ندونه فک میکنه چاقو زیر گلوم گذاشتن مجبورم کردن شوهر کنم.اما واقعیت اینه که حس من به بابا انقدری زیاد و گنده س که فک میکنم با رفتنم از این خونه از دستش میدم.شبها بوس و بغلام واسه باباست و هر بار که تو بغلش میرم یواشکی اشکمو از گوشه ی چشمم پاک میکنم و فقط بوش میکنم.بوی بابا بوی عطر و  ادکلنی نیس...بوی تنشه.بازدمی که از مماخم میاد بیرون موهای سفید ِ فرفریِ سینه ش رو تکون میده سرم و میبرم سمت چپ سینه ش صدای قلبش قلبم ُ آروم میکنه.


آرامش واسه من  شبی ِ که توش صدای بارون داره.موقعی که سنگین ترین پتو رو  از کمد بیرون میکشم بیرون و  همممه ی لباسامُ از تنت درمیارم و میخزم زیر پتو.

صب ساعت هشت و نیم ،آسمون ابری پاییز،بوی چمنِ بارون خورده ی بلوار کشاورز...از این حجمِ سبز قشنگ تر و خوشبو مگه داریم ؟


با صورت نتراشیده جوجه تیغی ام باش

پوست من سوای اینکه همه جوره ازش ممنونم به خاطر لوس نبودنش یه نرمی خوبی هم  داره.حتا وقتایی که دو هفته از اپیلاسیونم گذشته باشه.نرمی به همه حس ِخوبی میده و بی اندازه خوشالم از این که صاحبِ بغلای نرمی ام.یا به قول دلدارُم بغلای پنبه ای.

از تیغ تیغولیای صورتش با حرکت موژه هام رد شدم رسیدم به جا ماچم.میگم دلم واسه تیغ تیغیات تنگ شده بود،جوجه تیغیِ تو دلیِ مسا.شما بودی بعد این گفتن این جمله گریه ت نمیگرف؟میگرف دیگه میگرف .

بعد نشستم فک کردم دیدم من مسام همون که پنج سال منتظر این جوجه تیغی بود.لمس این جوجه تیغی با بقیه ی جوجه تیغیای دنیا فرق داره برا من.حکایت همون ساقه گلی ست که به جان دادمش آب. من به جان اشک ریختم واسه هممممه ی لحظه های الانم.به قول جیگر اون حقه منه سهم منه مال منه.

میدونم تو این ده روز کارش زیاده.کارش نه مسئولیتش.کارای صوتِ دو تا هیات بزرگ به عهده شه.تایمی که من میرسم خونه اون رفته و تا سه چهار صبح که برسه خونه.مدام تلفنی باهام حرف میزنه. میدونم بعد از این ده روز روال زندگیم مثه قبل میشه.میدونم کلی کارای عقب افتاده دارم که این ده روز فرصت خوبیه انجامش بدم.میدونم به لحاظ کاری هفته ی شلوغی خواهم داشت که حتی اگه اونم بود من وقت کنارش بودن رو نداشتم همممه ی اینا رو میدونم و میفمم.اما دو شبه دارم شبا رو میشمرم و پیوستش هم میگریم! هیچ دلیل منطقی ای برای گریه کردن ندارم.تازه دو روز گذشته و میدونم که حتما تایمی رو خالی میکنه برای دیدنم ...اون موقع ها که من ماه ها خودمُ از جلوی چشمش قایم میکردم چه طوری میتونسم؟الان خیلی نازک نارنجی شدم یا اون موقع اونقدر سنگ دل !؟

بابا برام کلی بستنی خریده.حس میکنم بستنی منطقمُ ترمیم میکنه که غصه ی این ده روز رو راحت تر هضم کنم.دلم میخواد این چند روز برم سفر،روز اخر خودم برنگردم بیاد دنبالم بَرَم گردونه به زندگیم ،بغلش و بوی گردنش.