-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 2 شهریور 1396 00:41
برگرد به من مثل کسی که شبونه هوس دریا میکنه و من دلم خواست برگردم به وبلاگ نویسی. ساعت ١٢:٣٧ دیقه ی شبه.پستای قبل رو میخونم ...اردیبهشت خرداد تیر و...چقد به خودم حسودیم شد.چقدر همه چیز قشنگ بود،بابا حرف میزد،بوسم میکرد...باهام قدم میزد.یه جایی توی پستام نوشته بودم که بابا یه چیزی بیشتر از قلبمه...و حالا دقیقا یه چیزی...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 6 شهریور 1395 00:50
راستی شاید دیگه ننویسم شایدم جای دیگه ...نمیدونم اما حتما میام بهتون خبر میدم.
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 6 شهریور 1395 00:47
دارم تمام سعیمو میکنم زودتر خریدا جمع شه،نمیشه.هی یه چیزی جا میمونه.واقعا نمیفمم روزا کی شب میشه.مثلا فردا صب بعد از پرو لباس عروس باید بریم سراغ کت و شلوار داماد.بعدش باید برم سراغ وسایل سرویس بهداشتی بعدترش باید قبل از اینکه وسایل برقی بزرگا رو ببریم خونه آینه قران ببرم...بعد همینطور فردا و فرداها رو برنامه چیدم که...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 3 شهریور 1395 21:58
غم انگیز ترین بخش، جمع کردن لباسا.
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 1 شهریور 1395 23:51
من یک زخم عمیق درون خودم دارم. یک جایی درون قفسه سینه ام. خالی است انگار. جایی که فقط وقتی داد میزنم محکم میشود. من یک زخم عمیق درون خودم دارم. وچون خیلی از شما من را می¬شناسید نمی¬توانم بیشتر بنیوسم ازش. من یک زخم عمیق درون خودم دارم. و وقتی به آن نزدیک می¬¬شوم به جای شفا، حالم را بدتر می¬کند. بیشتر می¬شکافد، بیشتر...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 1 شهریور 1395 23:39
اصن اهل سورپرایز کردن نیسم یه جاهایی دوست دارما اما تو مودش نیسم.ینی میدونید هاپو تر از این حرفام که بخوام از این کارا بکنم.یکشنبه تولد مامان مخمله.خب الان یه مدلی همه مون رو دور تندیم.فردا تازه میخوایم بریم برا لباس مامان ،پس اون فردا برا پرده اخر هفته برا تمییز کردن خونه و پرو لباس و...دلم میخواس حالا که همه مون...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 1 شهریور 1395 13:17
هیچ عروس عاقلی به تنهایی سعی نمیکنه فر رو از صندوق عقب ماشین بذاره پایین ...که بلافاصله رگ کمرش خربازی از خودش دراره و کجکیش کنه.
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 25 مرداد 1395 00:12
هیچ چیز ،واقعا هیچ چیز مثل آدمای دیقه نود روی مغزم نیسن.به جای اونا من هی خودمُ میخورم که وای الان وقتش نیس،دیر شد،حالا چی کار کنیم.توی این بدو بدو ها الی گیر داد که مماخشو عمل کنه و کرد و دهن همه مون از بابتش سرویس شد.از طرف دیگه یهو خانواده همسر گرامی تصمیم گرفتن خونشون ُ بازسازی جزئی کنن بعدترش تصمیم گرفتن یه حال...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 8 مرداد 1395 14:17
بوی دمی گوجه با سالاد شیرازی و ریحون تازه
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 7 مرداد 1395 00:38
یادم رف وقتی رو صندلی میشینم برای بار هزارم بگم پهن بردارید لدفن...و الان صاحب دو دست ابروی نازکِ هشتی ام! کلی خون دل خورده بودم براشون.اه
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 6 مرداد 1395 23:51
از خوبای روزگار: آب شاتوت ِ تگریِ خیلی غلیظ
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 4 مرداد 1395 19:31
نمیدونم چرا تایم غذا درست کردنام انقد طولانی شده.توی خونه ای که خالی باشه راحتت تر میتونم آشپزی کنم.مامان خونه نیست اگه بود باید تا یک هفته بابت آشپزی الانم آشپزخونه رو میسابیدم:/ شام براش لازانیا درست کردم به اضافه پیراشکی های شکم پر با خمیر یوفکا . الان دوش گرفتم ولو شدم رو مبل .دارم به این فک میکنم چه طوری منه...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 28 تیر 1395 23:26
تا وقتی نری پرو لباس عروس نمیفمی عروس شدی.وااای که چقد لباس عروسم خوووب و تور توریه.از ظهرتا حالا از فکرش بیرون نمیام.از بس لبخند دارم کرد.هم لباسه هم خانومی که توی پرو اومد لباس تنم کرد.بس که خنده رو و میربون بود. من واقعا دارم سعی میکنم آدمها رو قضاوت نکنم.اما یه جاهایی انقد اون آدم کارش/حرفش/رفتارش دور از ذهنه...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 27 تیر 1395 01:47
بهترین صبونه،ظهرونه،عصرونه،شامونه نون پنیر سبزیه.با ترخون و ریحونِ فراوووون.اصن از نیکای روزگاره
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 21 تیر 1395 23:51
واقعا دلم میخواد پروسه خرید کردن هرچه زودتر تموم شه.خیلی استرسی شدم.دیروز رفتیم مبل و میز غذا خوری و تختمُ سفارش دادم.قیمتش بیشتر از چیزی شد که انتظار داشتم.اما خب به هر حال یکی از کارای عمده انجام شد.اصلنم پشیمون نیسم مبلا رو نه نفره و میز غذا خوری هشت نفره انتخاب کردم ...با اینکه فضامون تنگ تر میشه اما من عاشق میز...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 17 تیر 1395 01:54
هفته ی پیش با آقای ح که قراره کارای خونه رو انجام بده قرارداد بستیم.دونه دونه کارایی که میخواد انجام بده رو به ریز توی قرارداد نوشته ...از درست کردن کمد دیواری تا خرید سینک و کلید پریز.خیلی از کارا لازم نبود.به مخمل هم گفتم ...اینکه حالا کاشی آشپزخونه اسپانیایی باشه یا این سیستم آشپزخونه به خاطر ماشین ظرفشویی بخواد به...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 9 تیر 1395 04:43
امسال روزه گرفتن برام خیلی آسون بود...سرکار نرفتن مزیت های خاص خودش رو داره.مثل ولو بودن روی تخت تا ساعت چهار بعد از ظهر.گاهی وقتا فک میکنم نکنه یه طوریمه که انقد قابلیت برای خوابیدن دارم!؟ شبهای ماه رمضون من هر شب میرم مناجات.امشب یه طور خیلی زیادی از خدا برای همه باباها کمک خواستم.بابا مریضا،بابا معتادا،بابا...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 8 تیر 1395 03:31
قبلش به تبلیغ های خوب باشیم که از تلویزیون پخش میشه فکر کردم...بعدش لبخند زدم،خوب شدم و یه کار خیلی بزرگ انجام دادم.
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 6 تیر 1395 02:50
الان که مامان ازم پرسید با غذا برات سالاد کاهو درست کنم یا شیرازی دلم هری ریخت.تا امشب یادم نبود این آخرین سحریایی که پیش مامانم.دارم غصه میخورم ...زیاااد.دلم برای دو نفره هامون و حرف زدنامون تا ساعت پنج صب تنگ میشه.تنگ شده از الان.نمیدونم خیلی حس غریبیه.اصن فک نمیکردم منی که انقد شوق و ذوق رفتن داشتم دچارش بشم.
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 22 خرداد 1395 00:35
چقد گاهی لازمه یکی بی حرف جلوت بشینه تو با صدای بم ِ بغض آلود و چشمای قرمز براش حرف بزنی که وقتی بعضت ترکید و گریه کردی نگه آخی گریه نکن درست میشه...منتظر بشینه تا گریه ت تموم شه و باز براش حرف بزنی.
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 22 خرداد 1395 00:19
*اولین شبِ آرامش
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 16 خرداد 1395 02:24
نیمه ی ناشناخته ی آدمها رو هیچ کس نمیتونه پیش بینی کنه حتی خودِ اون آدم.آخ که چقد نیمه ی ناشناخته م زشت و بد ترکیب ه.توی لحظه اتفاق میفته ...نه میتونی جلوش رو بگیری نه میتونی قورتش بدی.مثل قلب درد امروزم.توی یه لحظه دیدم نمیشه نفس کشید ...دیدم هی دارم تنمُ میدم جلو که بتونم هوا رو بدم توی ریه هام. هفته ی خوبی نبود یا...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 5 خرداد 1395 00:00
وضعیتم توی خونه موقتی شده.مثه مسافری که میره شهرُ میگرده خرید میکنه،برمیگرده هتل.مثلا پتو هایی که امروز مامان خریده برام کنار اتاقه.خریدای خودم همینطوری ریختن گوشه ی اتاق دیگه جایی براشون ندارم.همینطوری که پیش بره تا اخر شهریور فک کنم برسیم تا توی پذیرایی. بعد من همونطور که خونه موندن دوست دارم بیرون رفتنم دوست...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 3 خرداد 1395 21:01
مدل شخصیتی آدما از روی سلیقه شون معلومه.لباسشون ،کفششون،آرایششون،رنگی که دوست دارن،عطرشون،حتی از روی مسواکشون.بعد به درجه ای از عرفان رسیدم که از ظرف و وسایل خونه و آشپزخونه اون شخص هم میتونم مدلش رو بفمم.حالا یا واقعا به این درجه از عرفان رسیدم:)) یا توهم زدم و فقط به خاطر اینکه توی پروسه خرید جهیزیه هستم این مدلی...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 3 خرداد 1395 12:33
دیشب مصاحبه بی بی سی با گلی یه جایی داشت که بهش گفت مردم ایران با هنجار شکنی و سنتی نبودنت مشکل دارن(حالا متنش دقیق یادم نیس) بعد گلی ریز ریز خندید با اعتماد بنفس گفت خب این که اصن مساله مهمی نیس.من همینجاشم اما یه مدل دیگه.درسته که بقیه ممکنه اذیت میشن اما اول و آخر این "خودتی" که مهمی.و این یه باوره برام.
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 31 اردیبهشت 1395 00:43
انقد کارام زیاده که یه سری ش موقع خواب یادم میفته.من آدم مرتبی نیستم در نتیجه برنامه ریزی نوشتاری هم ندارم.کجا بود خوندم نوشته بود اینایی که برنامه های کوتاه مدتشون رو مینویسن بیشتر در معرض آلزایمرن تا بقیه.اما توی همممه ی نامرتبی های ظاهری ای که ممکنه وجود داشته باشه یه نظم خاصی هس که فقط خودم میفهممش:)) موضوع مهمی...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 23:57
مامان هر شب عینک نزدیک بینش رو میزنه بابا رو صدا میکنه بیاد کنارش بشینه بعد ویدئو ها و صداهایی که توی تلگرام داره رو برا بابا پلی میکنه بعد میشینن پی ام میخونن.الان داره براش میخونه دوستم برام نوشته امروز روز جهانی آبجیه و این پیغامو به ده نفر از کسایی که دوسشون داری بده و...بعد میرن سراغ اینستا ،مامان میگه زن دانیال...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 27 اردیبهشت 1395 22:38
بعد ادم عروسی کرد بعدش چی؟خوشیا کش میان؟نکنه مثه سبزه و سنبل عید بپلاسه زندگی...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 27 اردیبهشت 1395 21:47
به نظرم وقتی توی جایگاهی هستی که کسی برات خرید میکنه خیلی مهمه که اون شخص چطوریه خصلت خرید کردنش.امروز روز خرید لوازم آرایش و ست لباس خواب و کیف و کفش م بود.بعد آدم توی این جایگاه که قرار میگیره روش نمیشه نظر بده نمیدونم حداقل من روم نمیشه.بعد؟خواهر مخمل انگار داشت برای خودش خرید میکرد بس که هی میگفت بهترین،شیک...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 25 اردیبهشت 1395 20:47
وقتایی که با بابا بیرون میرم تمام مدت دستم توی دستای گردالو و پهنشه.فک میکردم خصلت باباهاس لابد این مدلی مراقب توله شونن.حالا به غیر از بابا یکی دیگه هست که همیشه ی همیشه باید دستاش توی دستم باشه.موقع رانندگی ، حرف زدن، خوابیدن...تمام مدتی که توی جاده بودیم نگران بودم از بابت یه دستی رانندگی کردنش . قبل از ازدواج...