روی ماهِ خدا را ببوس

این روزا رنگش طلایی-صورتیِ اکلیل داره.رنگ همون پارچه تور توریا که به جای کاغذ کادو خریدمش.که کادوهامُ باهاش شکل باقلوا بپیچونم و سرش پاپیونای پفکیِ تپلووو گره بزنم.این روزا مسا میگرده پی اینکه کادوهاشُ چجوری خشگل مشگل و هیجان انگیز کادو کنه.این روزا به نرمی و سُری اون بسته ربانی ِ که دورش سفیده بعد هی سفیدیش پر رنگ و پر رنگ و پر رنگ تر میشه تا برسه به سرخابیِ وسطش.و لابد به شلوغ پلوغیه پوشال رنگیایی که تهِ جعبه کادو میریزه،انگار که خوابم کل روز ...یه خواب خوش رنگ و بو.انگار تو خواب تو رو میبینم ،صدات رو میشنوم،بوت میکنم،پشت ویترین مغازه برات پیرهن چهارخونه انتخاب میکنم،واسه ی تابستون ِ گرمت به سلیقه ی خودم عطرِ خنک تست میکنم...
شب که میشه رومُ برمیگردونم دوباره روزمُ نیگا میکنم،مسا میبینی خواب نبوده،اون عطرِ به سلیقه ی تو بوده اون صدائه خواب نبوده واقعی بوده...اون که اومده بود دم خونه میچلوندت میگفت تو قلبمی خیالی نبوده. هع.واقعا هع!
یه کتابی هست که همیشه دلم میخواسته بخونمش،هیچ وقتم به چشمم نیومده که بخرمش.اسم کتابه هس روی ماه خدا را ببوس. و اینکه خدای مربان من امشب دلم میخواست روی ماهِ شما را ببوسم به خاطر اینکه همه چی به موقع اتفاق افتاد.درسته از نظر یه ادم منتظر همیشه دیره...درسته که من خیلی منتظر بودم اما به موقع بود.روی ماه شما را ماچ

تو که جونی...

البته که همه بهم میگن اصن بهت نمیاد خجالتی باشی..اما خب حقیقت اینه که من تو بعضی شرایط بیشتر از حس خجالتی حس نا-راحت بودن میکنم.حالا این قضیه واسه کسی که دفعه اولش باشه تا حدودی اکیه اما برای من که با جمع خانوادگی مخملم کلی جنگل و کوه و دریا رفتم نه.خوشبختانه اخلاق منو بلده میدونه که چه همه گنده اخلاقم .تا قبل از رسمی شدن ازدواجمون یه حس نا-راحتی دارم که خب فک میکنم به خاطر جریانای قبلی که با خانوادش داشتم طبیعیه.فردای نیمه شعبان از اونجایی که میدونه من مرده ی شیرینی ام برام یه شیشه گنده تخم شربتی با ظرفای کوچولو کوچولوئه کاچی از هیات دوستش اینا آورد و بم گفت اگه سختم نیس امشب که داریم خانوادگی بیرون میریم توام بیا...خب وقتی نگا کردم به چشماش که چقد خواستن داره قبول کردم.در کمد مانتو ها رو دو لنگه باز کردم ُ افتادم به جون مانتو ها و تکرار این سوال رو مخ که چی بپوشم؟یادم افتاد چقد به پرستو غر میزدم بابت اینکه همه ش مانتو میخره حالا خودم عمیقن به این درد لذت بخش گرفتار شدم.ساعت ٤ بعد از ظهره قرارمون ٧ شبه که بیاد دنبالم.مسیر خونه تا ماشینُ میاد دنبالم سر خیابون که میرسیم بابا سرهنگ و مامانش از ماشین پیاده میشن و مراحل صعبِ بوس و بغل و اینا...بابا سرهنگ بهم میگه بابایی خوبی؟و من میمیرم از این همه مربانی تو طرز گفتن ِ کلمه ی بابایی،به مامانش نمیتونم بگم مامان و این قضیه نتونستن خیلی جدی تر از این حرفاست و خب حس میکنم مامانش دلش میخواد زودتر این مرحله مامان گفتنِ من اتفاق بیفته...انتظارِ توی چشماش شبیه مامانیه که منتظر برای اولین بار بچه ش صداش کنه ماما.تو مدتی که تو ماشین بودیم با مربانی تمام همینطور که دستش روی پام بود و نگاه تحسین برانگیزانه بم داشت برام از همه جا همه چی حرف زد گه گاه هم پسرش با بدجنسی تمام تو اینه نگاه های ماچ دار طور برام میفرستاد و حواسمو از حرفای مامانش پرت میکرد.
هوا تقریبا نیمه تاریک شده بود که رسیدیم ساعی...هی یه شرایطی بوجود میاوردن که ما تنها باشیم...مثلا بابا سرهنگ میگف بابایی شما برین یکم بگردین تا ما یجا ساکن بشیم بهتون زنگ بزنیم بیاین و خب بازم من هی خجالت میکشیدم...تو تمام مدت مخمل حواسش به من بود که اجیل بخورم شیرینی دانمارکی تازه با چایی بم بده...میوه برام پوست بگیره ...سماق رو کبابم بریزه ...بگه جیش نداری و ...که خب من با هر کدوم این رفتارا جلوی جمع لبمو گاز میگرفتم از خجالت:) روز قبل ترش با هم رفته بودیم پارک نیاوران...به بهانه ی تعطیلی کار ِمن چند ساعتی رو باهم گذروندیم،موقع رفتن ماما برام تو ظرف اجیل و میوه و شیرینی میذاره که باهم بخوریم ...میوه ها رو مرتب میکنم گوجه سبزا رو نمک میزنم میذارم زیر روش زردآلو و گیلاس میچینیم و یادم میاد موز دوست داره براش یه موز هم بر میدارم.
موقع لباس پوشیدن یکی از این مانتو ول خنکامو انتخاب میکنم که خب چون همه جام باز بود و میدونم حساسه تصمیم میگیرم زیرش یه بلوز نخی استین بلند تن کنم .که با این کارم بفمه چقد برام مهمه سلیقه  و نظرش...سوار ماشین که میشم چشمم میخوره به جعبه ی گنده ی کادویی که صندلی عقبه .منم امروز براش کادو گرفتم یه تی شرت آدامسی و شلوار لنین آبی کم رنگ...دور یقه ی تیشرتش با کمر شلوارش سته.یکم میشینیم پسته و فندق ُ مغز میکنم با بادوم هندی و بادوم زمینی مشت مشت میریزم تو دستش و با هر دونه ای از مغزایی که میخوره اعتراف میکنه خوشمزه ترین اجیل عمرشُ داره زیر دندون تست میکنه.لباسشُ بهش میدم چشاش قلب قلبی میشه و هی تاکید میکنه روی این که اصن فک نکن چون من هی بهت کادو میدم تو باید جبران کنی اما انقد ذوق کرد که دلم میخواد هر بار که میبینمش بهش کادو بدم بعد نظاره گر ذوق کردناش باشم.تو ماشین که اومدیم به خاطر بزرگی جعبه کادو همون موقع میذارتش رو پام.از توی تور توریه دورش میبنمش و چون جای باز کردن ندارم میبرمش خونه که بازش کنم میگه :استعداد ندارم تو خشگل کادو دادن.اولین باری که بعد از روز خواستگاری اومد دیدنم کادوشُ گرف جلوی چشمم و گف این کادوی شماس به مناسبت اولین دیدار و آخ کاش تنها بودم و میتونسم بچلونمش این بچه ی تخسُ که حالا انقد خشگل داره عاشقی میکنه.

برای با تو بودم راهِ ستاره رفته ام...


این شبها وسط کادو کادو بازیا وسط لی لی کردنا خوشحالی میدوئه زیر پوستم...میرسه به چشمهام به لب  م تو تموووم رگ هام .خنده های این روزا از ته دلمه  و زیر پوستم حسش میکنم.نه به خاطر ماهیت این روزا نه به خاطر ما شدنه که به خاطر همممممه ی  روزای کلافگی و استیصالم،به خاطر تمام اون نفس نفس زدنا...حالا انگار بردم  مسابقه رو.به خودم و همه ثابت کردم که میشه  آره  این خوشحالیه واسه این تونستنه س...این روزا مثل اونجای مسابقه س که برنده رو میبرن روی سکو براش خوشالی میکنن.اونجایی که خوده برندهه اشک تو چشماش جمع میشه.
١٠خرداد ٩٤
امروز تولدمه.برعکس سالای پیش که تولد برام یه روز خاص ُ با تشریفات بود و گاها پیش اومده بود که براش روز شماری کنم امسال نفمیدم چطور شد ده خرداد.به قول سمی که میگف تو خیلی وقته تو کو*نت عروسیه اصن نفمیدم روزا چجوری پشتِ هم گذشت،گاهی وقتا که خوشالی عمیق باشه ،زمان و مکان فهم ادم نمیشه.من اینو تازه تجربه کردم.برعکس روزای غصه دار که اصن نمیگذره این تاریخا رو هم که تو پست قبل نوشتم به زور حفظشون کردم چون سال های بعد دلم میخواد جشن بگیرمشون حتی شده با دو تا کاپ کیک:) عمیقا خوشالم و این چیزی نیس که بتونم پنهونش کنم. یا اینکه دلم بخواد انکارش کنم.نمیدونم ارزوی سال پیشم چی بود...نمیدونم این که میگن اگه موقع شمع فوت کردن آرزو کنی برآورده میشه چقد حقیقت داره و خیلی نمیدونم های دیگه...فقط میدونم تولدای سالای پیشم همین چهار سالی که  برای من بولد تر از بقیه ی سالهاست  با خوشالی عمیق نگذشت.بی انصافیه کلا منکر خوشالی روز تولدم کنار عزیزای زندگیم بشم.با لبخند سطحی بود بیشتر تا زیرپوستی....لبخند سطحی مثل الکله با یه حرف با یه فکر با یه نگاه میپره.قبل تر از اینا رو یادم نی چه مدلی تولد میگرفتم.من همین چهار سالُ یادم میاد که چشمامُ می بستمُ با بغض نبودنُ نداشتنش شمع رو فوت میکردم.امسال اما دعوت شدم به جشنی که خودش برای  من گرفته ...از سفارش غذاهای خوشمزه گرفته تا شکل قلبی کیک و تعداد شمعها.لازمه بگم چقد تو دلم قربونش رفتم بابت اینکه همه میگفتن باید بیست و پنج تا شمع بذاری و اون با دقت تعداد بیست و چهار تا رو شمرد و تو کیک فرو کرد...
اینکه تو این جشنُ برام گرفتی و مهم تر از همه ی اینا اینکه کنارمی پیوسته ، بی دلهره،با لبخند با قلبی که تو چشمامونه موقع نگاه کردن همدیگه و اینکه هیچ کس ما رو منع نمیکنه از زیاد دوست داشتن ...شکر.و راستی  اگه بگم تا همین دیروز دلم نمیومد انگشتری که بم هدیه داده بود رو و مهم تر از همه اینکه با دستِ خودش توی دستم کردُ دلم نمیومد از دستم دربیارم مسخره م نمیکنید؟

شب تولد موقع برگشت تو خونه قبل از رسیدن ما به ماشینا برادر مخمل یه ماشینُ خالی میکنه تا ما دوتا تنها باشیم بریم یکم بگردیم...و تا مسیری که از بقیه ماشینا جدا میشدیم صدای بوق ماشین عروس پشتمون بود و لی لی کردنای ادمای تو ماشین.ضبطُ خاموش میکنه تمام موقع رانندگی دستمو میگیره  بعد از مکث های طولانی بین حرفاش از حسش میگه.و هیچ تصویری برای من قشنگ تر از اون لحظه نبود که دوست داشتنش تو چشماش معلوم بود.تو اینستا واسه عکس ناواضح ِ تولدم کپشن ننوشتم...به جاش تو لکیشن نوشتم راه ِستاره رفته ام...این یه خط که ابی میخونه برای با تو بودنم راه ستاره رفته ام هر سفرِ ثانیه را من به شماره رفته ام...آخ که این یه خط چقدر شبیه منه.

تو اعتبار حال و هوای من باش...

نوزده اردی بهشت 94...
دومین جلسه ی حرف زدنا تموم شد این بار طولانی تر از قبل و احتمالا دفعه ی آخر تا شبِ جمعه ایه که خانواده ها حرفاشونو میخوان بزنن.دم در یک ثانیه قبل از این که دستگیره رو بچرخونه کشوندمش سمت خودم وول خودم تو بغلش.مماخمو گذاشتم رو مماخش ُ فقط بوش کردم..هنوز اتاقم بوی خنکیِ عطرشُ میده.دستام هم...بعله ما انقدر لوسیم که هیچکدوممون دلمون نمیخواست از اتاقم بیایم بیرون.سرمُ کردم لای اون دکمه اولیه ی لباسش میگم ببین من از این به بعد جام همینجاست از گوشه ی چشمم اشکم سر میخوره رو سینه ش ...میگه شما سرتُ بالا بگیر بالام جان ...تو باید بخندی به تموم دنیا،دیدی بالاخره واقعنیِ واقعنی اومدم ،دیدی با همه جنگیدم تا مالِ من بشی... و اشکاهای من همچنان شر شر.
تو حرف زدنا و صدا کردنا اسممُ صدا نمیزنه بهم میگه بالام جان ... خوشبختانه میدونه تو رابطه ی ما واژه هایی همچون عزیزم، عشقم، نازنین واژه های چندش و لوسانه ایه ست و که از نظر من کاملا منسوخ شده س و من از همین طرز ادا کردنش و بالام جان گفتناش رضایت کامل دارم نخطه
بیست اردی بهشت 94
 نمیدونم پارچه کت دامنی و تور توری که قراره روش کار شه چه رنگیه...یه رنگِ کوفتی خوووب انگار که شیری و طلایی و گلبهی و صورتی کم رنگ رو هم زده باشی.با چادر سفید حریر با گلای پنج پر ِ گلبهی.تمام مدت دیروز وقتی تو پاساژ راه میرفتم حس میکردم خوابم.تمام مدت دیروز دختری رو یادم میومد که تو تاریکی شب زیر نور ماهی که از پنجره ش میتابید از اشک خیس میشد.تو تمام اون روزا میدیدم خدا رو که داره نگام میکنه.اما از نگاش هیچی نمیفمیدم نه بم میگف دل بکن نه بم میگف دل بسپار.بهم میخندید و من نمیفمیدم معنی خنده های خدا رو...این روزا که قرار شده جشن عقدم تو همون اتاق پشت همون پنجره زیر همون نور ماه باشه میفمم دلیل خنده هاشو و گریه م میشه از ناباوری اتفاقی که داره میفته.گاهی ناباوری ادمها نه به خاطر شرایط طرف مقابلشونه نه به خاطر سطح زیباییش/تحصیلات/موقعیت اجتماعی و ... یا هر چیزی که اولویت داره.گاهی یاد حرف الی میفتم به این که این ادم معمولیه مثل خیلی از ادم های دیگه...اما واقعیت اینه که من هیچ ادم معمولی ه دیگه ای رو به اندازه این ادم نمیتونم دوست بدارم و خب شاید دلیل ناباوری من به خاطر حجم دوست داشتن خودم باشه.نه صرفا به خاطر ازدواج با این ادم.این روزا صدای جیک جیک گنجیشکا تو هوا و پیچیدن باد تو حجم خوش رنگ سبزیه درختا و منی که میون یه عالم رنگ و پارچه و گل و شمع ووول میخورم.خنده های اون روزت واسه همین روزا بود بم میگفتی خره انقد گریه نکن میدمش بت.
قبل از اومدن عکس دسته گلی که برام خریده رو بم نشون میده...البته که کم لطفیه بگم دسته گل چون تقریبا هم قد خودم بود.خب همه چیز اون طوری که ما انتظار داریم پیش نمیره.خانواده ی من رو بحث مهریه هیچ نظر و بالا پایین کردنی نداشتن چون اولش بابا گف که دخترم کالا نیس که من سر این چیزا بخوام صحبت کنم و فلان...اما خب یه سری شروط دیگه بود که نزدیک یک هفته زندگی رو از من گرف اما خب خداروشکر به خاطر من همه ی شرایط رو پذیرفت.اینجا بود که دوست داشتنش باورم شد.اون شب به محض اینکه خونه رسید برام نوشت حواست بود مثل ماه  شب چارده میدرخشیدی میون جمع؟
سه خرداد نود و چهار...
به وقتِ خوش استرس قبل از ازمایش خون.به بوی تو و گرمی دستات وقتی تو تمام مسیر خداروشکر میکردی که کنارتم و من؟من این روزا در حالت من هیچ من نگا قرار دارم.فک نمیکردم  مدل خواستنت پا به پای من باشه حتی یکم بیشتر...تمام مدت دستمو بو میکرد و میگف هیچی قشنگ تر از این لحظه نیست که میدوونم مال ِ منی.بازوی چپم از واکسن خیلی درد میکرد به سختی تکونش میدم میگه دستت بهتره؟ میگم نه هم یکم تب دارم هم این درد میکنه...میگه اشکال نداره دردش بیشتر از درد عاشقی نیس...میگم نهههه دردش خیلی لذتناکه.اصن کاش همه ی دردای دنیا این شکلی باشن.کاش

به هوا اعتباری نیست
سرد و گرم شدنش
لرزاندنش
کلافه کردنش
تو اعتبار حال و هوای من باش...

به نام خدای مربان...سلام

اوووم انقد این روزا اتفاقای هیجان انگیز و تورتوری و خامه ای برام افتاده که نمیدونم کدومُ بگم از کجا شروع کنم ؟ چطوری بگم که لوس نباشه  و ...

اما خب قبل از اینکه شروع به نوشتن کنم برم به اونایی که آدرس هاشونُ دارم آدرسمُ بدم بعد برمیگردم از اون اولِ اول همه رو از نو مینویسم.

و اینکه گه بزنن به بلاگفا که دقیقن تو روزایی خوشالی من که مغزم پر از نوشتن بودن ترکید!