هفته ی پیش با آقای ح که قراره کارای خونه رو انجام بده قرارداد بستیم.دونه دونه کارایی که میخواد انجام بده رو به ریز توی قرارداد نوشته ...از درست کردن کمد دیواری تا خرید سینک و کلید پریز.خیلی از کارا لازم نبود.به مخمل هم گفتم ...اینکه حالا کاشی آشپزخونه اسپانیایی باشه یا این سیستم آشپزخونه به خاطر ماشین ظرفشویی بخواد به هم بخوره.واقعا دلم میسوزه برا این همه پول.با این شصت میلیون میشد کلی سفر رفت.

طی ساخت و سازایی که توی پذیرایی و اتاق خواب داشته الان خونمون شده هشتاد متر.پاسیو رو انداخته توی اتاق خواب،یه قسمت اتاق خواب انداخته توی پذیرایی و برای خانواده کوچیکمون تی وی روم درست کرده...آدم خیالش که از بابت جای تلویزیون راحت بشه دیگه میتونه خونه رو هر طور که خواست بچینه.

همیشه ماه رمضونا توی خونه یه اتفاق بدی میفته.این تلقین نیس از وقتی یادم میاد بوده.ماه خیلی سختی رو گذروندیم...خیلی سخت.حالا که برمیگردم به اون روزا واقعا همه ی اون بحثا سر هیچی بوده بقول دکتر گاهی وقتا مشکل بین ما آدما انقد ساده س که حواسمون بهش نی..به سادگی اینکه  بلد نیسیم چطوری با هم حرف بزنیم،بلد نیسم چه کلمه هایی رو انتخاب کنیم.اما گاهی آدم ،زندگی آدم،خانواده آدم  سر همین چیزای ساده بگا میره.وقتی با چیزای ساده بگا میری بیشتر کو***نت میسوزه.همه ش با خودت میگی لااقل کاش یه چیزی بود که ارزش این همه گریه و اعصاب خوردی رو داشت.

خب دیگه از شنبه باید بیفتیم دور اخره خرید کردنا.سفارش چوب و ریز میزای آشپزخونه.امیدوارم هر چی که به چشمم میاد نخرمش.

از اول ماه رمضون میخوام برم اکسیر ست صبونه خوری اون قوقولا که پری برای تفلدم خریده رو بخرم ...برم دیگه لدفن تا تموم نشده.

یک ماه پیش توی پارچه فروشیای گاندی رفتم قیمت یه پارچه رو بگیرم که بدوزمش برا مهمونی...فکرنمیکرم خیلی گرون باشه اما بود.دلمُ پیشش جا گذاشتم و هیچ پارچه ی دیگه ای به چشمم نیومد برای خرید.امشب دقیقا همون پارچه رو عیدی گرفتم.حس میکنم خیلی لازم داشتم یه کادوی گرون همراه با کیک و جشن دریافت کنم.


امسال روزه گرفتن برام خیلی آسون بود...سرکار نرفتن مزیت های خاص خودش رو داره.مثل ولو بودن روی تخت تا ساعت چهار بعد از ظهر.گاهی وقتا فک میکنم نکنه یه طوریمه که انقد قابلیت برای خوابیدن دارم!؟

شبهای ماه رمضون من هر شب میرم مناجات.امشب یه طور خیلی زیادی از خدا برای همه باباها کمک خواستم.بابا مریضا،بابا معتادا،بابا قاچاقچیا،بابا خوبا،بابا بدا...و؟بابای خودم که این روزا حالش بغض توی گلوم شده .هی میشینم براش حرف میزنم که فلان چیزُ خریدم ،فلان چیز میخوام این مارک بخرم...فلان کاره مونده،ته ِ همه ی حرفام میام توی اتاقم گریه میکنم.میدونم از این خونه که برم حالش بدتر میشه.

قبلش به تبلیغ های خوب باشیم که از تلویزیون پخش میشه فکر کردم...بعدش لبخند زدم،خوب شدم و یه کار خیلی بزرگ انجام دادم.


الان که مامان ازم پرسید با غذا برات سالاد کاهو درست کنم یا شیرازی دلم  هری ریخت.تا امشب یادم نبود این آخرین سحریایی که پیش مامانم.دارم غصه میخورم ...زیاااد.دلم برای دو نفره هامون و حرف زدنامون تا ساعت پنج صب تنگ میشه.تنگ شده از الان.نمیدونم خیلی حس غریبیه.اصن فک نمیکردم منی که انقد شوق و ذوق رفتن داشتم دچارش بشم.

چقد گاهی لازمه یکی بی حرف جلوت بشینه تو با صدای بم ِ بغض آلود و چشمای قرمز براش حرف بزنی که وقتی بعضت ترکید و گریه کردی نگه آخی گریه نکن درست میشه...منتظر بشینه تا گریه ت تموم شه و باز براش حرف بزنی.